رمان رز سرخ
#رز_سرخ
#پارت3
بلند شدم دوباره تو آینه خودمو یه چک کنم که یه وقت باز چیزی یادم نرفته باشه که بابام درو یهو باز کرد مثل جت از جام پریدم و برگشتم سمت در که بابام چشمکی بهم زد و گفت ماکه داریم میریم تو نمیای که بلند گفتم چرااا سریع گوشیمو و عینک آفتابی سفیدم رو برداشتم و به سمت بابا رفتم و در اتاق رو بستم به سمت جا کفشی هجوم بردم و صندل های سفیدم رو برداشتم از در بیرون رفتم و پوشیدمشون که دیدم فنچولی یه تیشرت سفید با یه شلوار لی و یک عینک آفتابی زده موهاشو بالا بافته خیلی ناز شده بود و یک سطل بزرگ شن بازی دستش بود رفت و کتونی های سفید شو و برداشت و اومد بیرون که بابامم اومد و کتونی های مشکی آبیشو برداشت و پوشید که دیدم بلخره مامان هم اومد بیرون و درو بست مشغول کفش هاش بود که از پله ها اومدم پایین که فنچول و بابا و مامان پشت سر هم دارن میان پایین از سوییت اومدم بیرون.
دریا زیاد با ما فاصله نداشت ولی خوب نمیشد پیاده هم بریم بابا با گوشی یه اسنپ گرفت و سوار شدیم و من پشت صندلی شاگرد نشسته بودمو از هوای بهاری که میخورد به صورتم لذت میبردم و مغازه ها رو نگاه میکردم که ماشین نگه داش پوف بلندی کشیدم انتظار نداشتم انقدر زود برسیم که دیدم مامانم داره ریز ریز میخنده نامردی بهش گفتم و پیاده شدیم هوای اینحا با اونجایی که ما اجارهکرده بودیم خیلییی فرق داشت (پنپه میخوای هواش یکی باشه) با دیدن دریا گل از گلم شکفت این چند روزی که اینجا بودیم دریا نیونده بودیم و بعد چند وقت بلخره اومده بودیم دریا منو آیدا با ذوق به یمت دریا حمله ور شدیم که مامان و بابا پشت سرمون میومدن با اینکه هنوز ظهر نشده بود ولی ساحل نسبتا شلوغ بود جلوی دریا وایسادم و چشم هامو بستم و نسیمی که باعث میشد شالم محکم چک بزنه تو صورتم رو واضح حس میکردم که حس کردم کسی داره میاد سمتم توجه نکردم که فنچول آستین رو گرفت و منو محکم کشید سمت خودش و لباس و قنچه کرد و چشاش و معصوم کرد دوتا دستشو بهم گره کرد و با صدای خیلی تو دلبروی بچه گونه ای گفت تروخدا بیا شن بازی نگا با خودم سطل آورده ام،
دلم براش قنج رفت اصلا نمیخواستم شن بازی کنم ولی بدم هم نمیومد دستشو گرفتم و بردمش سمت شن هایی که خشک تر بود نشستیم و شروع کردیم به قلعه درست کردن تو اون سطل بزرگی که آورده بود دوتا سطل دیگه با سایز های متفاوت بود اونارو هم در آوردم و شروع کردیم به شن بازی چند تا قلعه با سایز های مختلف درسته کرده بودیم که بابا اوند سمت و گفت منو مامان میخوای زن و شوهری بریم یه دوری بزنیم حواست به آیدا باشه ما زود بر میگردیم چشمی گفتم که گفت مراقب باش...
.
@fan_theshey
.
#رز_سرخ #رمان #دلبر #یلدا #امیر_علی #ساحل #دریا #شمال #جنگل #تفریح #مسافرت #طبیعت #خوراکی
#پارت3
بلند شدم دوباره تو آینه خودمو یه چک کنم که یه وقت باز چیزی یادم نرفته باشه که بابام درو یهو باز کرد مثل جت از جام پریدم و برگشتم سمت در که بابام چشمکی بهم زد و گفت ماکه داریم میریم تو نمیای که بلند گفتم چرااا سریع گوشیمو و عینک آفتابی سفیدم رو برداشتم و به سمت بابا رفتم و در اتاق رو بستم به سمت جا کفشی هجوم بردم و صندل های سفیدم رو برداشتم از در بیرون رفتم و پوشیدمشون که دیدم فنچولی یه تیشرت سفید با یه شلوار لی و یک عینک آفتابی زده موهاشو بالا بافته خیلی ناز شده بود و یک سطل بزرگ شن بازی دستش بود رفت و کتونی های سفید شو و برداشت و اومد بیرون که بابامم اومد و کتونی های مشکی آبیشو برداشت و پوشید که دیدم بلخره مامان هم اومد بیرون و درو بست مشغول کفش هاش بود که از پله ها اومدم پایین که فنچول و بابا و مامان پشت سر هم دارن میان پایین از سوییت اومدم بیرون.
دریا زیاد با ما فاصله نداشت ولی خوب نمیشد پیاده هم بریم بابا با گوشی یه اسنپ گرفت و سوار شدیم و من پشت صندلی شاگرد نشسته بودمو از هوای بهاری که میخورد به صورتم لذت میبردم و مغازه ها رو نگاه میکردم که ماشین نگه داش پوف بلندی کشیدم انتظار نداشتم انقدر زود برسیم که دیدم مامانم داره ریز ریز میخنده نامردی بهش گفتم و پیاده شدیم هوای اینحا با اونجایی که ما اجارهکرده بودیم خیلییی فرق داشت (پنپه میخوای هواش یکی باشه) با دیدن دریا گل از گلم شکفت این چند روزی که اینجا بودیم دریا نیونده بودیم و بعد چند وقت بلخره اومده بودیم دریا منو آیدا با ذوق به یمت دریا حمله ور شدیم که مامان و بابا پشت سرمون میومدن با اینکه هنوز ظهر نشده بود ولی ساحل نسبتا شلوغ بود جلوی دریا وایسادم و چشم هامو بستم و نسیمی که باعث میشد شالم محکم چک بزنه تو صورتم رو واضح حس میکردم که حس کردم کسی داره میاد سمتم توجه نکردم که فنچول آستین رو گرفت و منو محکم کشید سمت خودش و لباس و قنچه کرد و چشاش و معصوم کرد دوتا دستشو بهم گره کرد و با صدای خیلی تو دلبروی بچه گونه ای گفت تروخدا بیا شن بازی نگا با خودم سطل آورده ام،
دلم براش قنج رفت اصلا نمیخواستم شن بازی کنم ولی بدم هم نمیومد دستشو گرفتم و بردمش سمت شن هایی که خشک تر بود نشستیم و شروع کردیم به قلعه درست کردن تو اون سطل بزرگی که آورده بود دوتا سطل دیگه با سایز های متفاوت بود اونارو هم در آوردم و شروع کردیم به شن بازی چند تا قلعه با سایز های مختلف درسته کرده بودیم که بابا اوند سمت و گفت منو مامان میخوای زن و شوهری بریم یه دوری بزنیم حواست به آیدا باشه ما زود بر میگردیم چشمی گفتم که گفت مراقب باش...
.
@fan_theshey
.
#رز_سرخ #رمان #دلبر #یلدا #امیر_علی #ساحل #دریا #شمال #جنگل #تفریح #مسافرت #طبیعت #خوراکی
۲.۸k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.