رمان رز سرخ
#رز_سرخ
#پارت5
گفت خوبه و رفت تو فکر و بعد چند ثانیه گفت بستنی دوست داری که گفتم آرع خوب مگه میشه دوست نداشت که گفت پس بیا بریم بستی بخوریم من یک جای خوب سراغ دارم بستنی هاش معرکه اس تو این هوا هم خیلی میچسبه راست میگفت خورشید اومده بود وسط آسمون و هوا حسابی گرم بود ولی دقیقا به چه علتی من با مردی که نمیشناسم برم جایی اصلا بابا گفت اینجا باش تا من بیام که گفتم نه ممنون و بلند شدم و آیدا هم پشت سرم بلند شد و دستشو گرفتم و بهش گفتم بابت آب ممنونم و از پیش پسره رفتیم که چند قدمی دور شده بودیم پشت سرمو نگاه کردم و دیدم پسره غیبش زده یک نفس راحت کشیدم و جای سکویی که مامان و بابا نشسته بودن نشستیم به دریا زل زده بودم و دیدم صدایی از آیدا نمیاد برگشتم سمتش که دیدم با قصه زل زده به قلعه ای که باهم ساخته بودیم گفتم چیشده دردت به جونم برگشت سمت و گفت اون نرده کی بود آبجی چرا آب داد بهت گفتم یک آقایی بود دید داری گریه میکنی آب داد که صورت تو بشورم قشنگه آبجی گفت ولی پسر خوبی بود آب داد دهنمو بشورم اگه نمیداد میمردم خندهات گرفت و گفتم خدانکنه نه نمیمردی شیطون آبجی به کجاها آخه که فکر نمیکنی الان میبینی که سالم سلامت نشسته داری برای من بلبل زبونی میکنی بعد میمردی؟
فک کردی من میشستم نگات میکردم فدات شه آبجی؟
میخوای بریم دوباره قلعه بسازیم تا بابا بیاد که با ذوق برکشت سمتم و گفت جدی که گفتم آره فندوقم که بلند شد و دستمو کشید سمت قلعه و نشستیم و دوباره شروع کردیم به شن بازی هنوز زیاد از بازی کردنمون نگذشته بود که حس کردم کسی داره میاد سمت مون وقتی برگشتم دیدم بــــله همون پسریه که بطری آب داد دوتا ظرف بستی یکی بزرگ و یکی کوچیک تر دستشه و داره میاد این سمت دنبال بهونه بودم که یکجوری بپیچونم که گفت دوباره سلام واییی دیگه دیر شده بود اگه هم میرفتم میگفت که چقدر مغروری و بهش برمیخورد سلامی کردم که ظرف بزرگه رو گرفت سمتم و گفت میدونم منتظر بابا و مامانتی واسه همین نیومدی از خجالت دیگه داشتم آب میشدم که گفت بگیرش الان آب میشه و ازش گرفتم که یه لبخند از سر خوشحالی سر داد و ظرف دیگه بستنی گرفت سمت آبجیم که آیدا بدون هیچ مخالفتی قبول کرد و شروع کرد به خوردن و من هنوز تو فکر جور کردن یه بهونه برای فرار کردن از این بشر بودم که با صدای بشکن زدنی حواسم دوباره جمع کرد که دوباره گفت آب میشه ها به خودن اومدم و سریع یه قاشق بزرگ از بستنی رو برداشتم و گذاشتم دهنم واییییی چقدر خوب بود شروع کردم تند تند خوردن بستنی حالا متوجه شدم چرا آبجیم داره انقدر با ولع بستنی شو میخوره که گفت من امیر علی ام...
.
@fan_theshey
.
#رز_سرخ #رمان #دلبر #یلدا #امیر_علی #ساحل #دریا #شمال #جنگل #تفریح #مسافرت #طبیعت #خوراکی
#پارت5
گفت خوبه و رفت تو فکر و بعد چند ثانیه گفت بستنی دوست داری که گفتم آرع خوب مگه میشه دوست نداشت که گفت پس بیا بریم بستی بخوریم من یک جای خوب سراغ دارم بستنی هاش معرکه اس تو این هوا هم خیلی میچسبه راست میگفت خورشید اومده بود وسط آسمون و هوا حسابی گرم بود ولی دقیقا به چه علتی من با مردی که نمیشناسم برم جایی اصلا بابا گفت اینجا باش تا من بیام که گفتم نه ممنون و بلند شدم و آیدا هم پشت سرم بلند شد و دستشو گرفتم و بهش گفتم بابت آب ممنونم و از پیش پسره رفتیم که چند قدمی دور شده بودیم پشت سرمو نگاه کردم و دیدم پسره غیبش زده یک نفس راحت کشیدم و جای سکویی که مامان و بابا نشسته بودن نشستیم به دریا زل زده بودم و دیدم صدایی از آیدا نمیاد برگشتم سمتش که دیدم با قصه زل زده به قلعه ای که باهم ساخته بودیم گفتم چیشده دردت به جونم برگشت سمت و گفت اون نرده کی بود آبجی چرا آب داد بهت گفتم یک آقایی بود دید داری گریه میکنی آب داد که صورت تو بشورم قشنگه آبجی گفت ولی پسر خوبی بود آب داد دهنمو بشورم اگه نمیداد میمردم خندهات گرفت و گفتم خدانکنه نه نمیمردی شیطون آبجی به کجاها آخه که فکر نمیکنی الان میبینی که سالم سلامت نشسته داری برای من بلبل زبونی میکنی بعد میمردی؟
فک کردی من میشستم نگات میکردم فدات شه آبجی؟
میخوای بریم دوباره قلعه بسازیم تا بابا بیاد که با ذوق برکشت سمتم و گفت جدی که گفتم آره فندوقم که بلند شد و دستمو کشید سمت قلعه و نشستیم و دوباره شروع کردیم به شن بازی هنوز زیاد از بازی کردنمون نگذشته بود که حس کردم کسی داره میاد سمت مون وقتی برگشتم دیدم بــــله همون پسریه که بطری آب داد دوتا ظرف بستی یکی بزرگ و یکی کوچیک تر دستشه و داره میاد این سمت دنبال بهونه بودم که یکجوری بپیچونم که گفت دوباره سلام واییی دیگه دیر شده بود اگه هم میرفتم میگفت که چقدر مغروری و بهش برمیخورد سلامی کردم که ظرف بزرگه رو گرفت سمتم و گفت میدونم منتظر بابا و مامانتی واسه همین نیومدی از خجالت دیگه داشتم آب میشدم که گفت بگیرش الان آب میشه و ازش گرفتم که یه لبخند از سر خوشحالی سر داد و ظرف دیگه بستنی گرفت سمت آبجیم که آیدا بدون هیچ مخالفتی قبول کرد و شروع کرد به خوردن و من هنوز تو فکر جور کردن یه بهونه برای فرار کردن از این بشر بودم که با صدای بشکن زدنی حواسم دوباره جمع کرد که دوباره گفت آب میشه ها به خودن اومدم و سریع یه قاشق بزرگ از بستنی رو برداشتم و گذاشتم دهنم واییییی چقدر خوب بود شروع کردم تند تند خوردن بستنی حالا متوجه شدم چرا آبجیم داره انقدر با ولع بستنی شو میخوره که گفت من امیر علی ام...
.
@fan_theshey
.
#رز_سرخ #رمان #دلبر #یلدا #امیر_علی #ساحل #دریا #شمال #جنگل #تفریح #مسافرت #طبیعت #خوراکی
۳.۰k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.