فیک کوک (عشق پنهان)
فیک کوک (عشق پنهان)
پارت³⁵
از زبان ا.ت:
انگار داره به در ضربه میخوره...باز شد(🤡)
جونککوک وارد حموم شد و وقتی خیالش راحت شد من سالمم تیشرتش رو در آورد و آویزون کرد و به سمتم اومد
جیغ میزدم و میگفتم: نزدیک نیا!
گفت: ا.ت حداقل بزار توضیح بدم خب؟
نشوندم تو وان خودشم نشست کنارم (جفتشون لباس زیر دارن یعنی لخت نیستن)
گفت: تو راجب مرگ مادر من چیزی میدونی؟
با سکسکه گفتم: هق..آره..پدرت..مادرت رو..هق..کشت
گفت: نچ..اینها همش ساختگیه
گفت: درواقع..پدر تو مادرم رو کشت..پدرم رو هم همینطور و البته برادری که هیچوقت ندیدمش..
با تعجب گوش میدادم..
گفت: مادرم باردار بود..
گفت: درواقع..پدر تو با پدر من دوست و شریک هم بودن..و یه شرکت به اسم ا.ت راه اندازی کردن..!
گفت: کارشون خیلی خوب پیش میرفت تا اینکه اطلاعات و سهام شرکت هک شد..پدره تو..فکر کرد کار پدر و مادره منه!درحالی که کار یه شخص ناشناس بود..
گفت: آخرین شبی بود که..خانوادگی داشتیم غذا میخوردیم..:)
اینو که گفت گریه کرد..
گفت: یه شب عادی مثل همیشه بود و ما داشتیم پاستا با سس مخصوص بابام رو میخوردیم که از تو حیاط عمارتمون صدای داد و تفنگ و شلیک اومد..
خاله مین جلوی منو گرفت که نرم..ولی من که حرف گوش نمیدادم..
(خاله مین از خیلی وقت پیش برای خاندان جئون کار میکنه)
با اینکه بچه بودم و همش۵ سالم بود، میتونستم بفهمم پدرت مسته..خیلی زیاد
داشتن پدر و مادرم با پدرت دعوا میکردن که پدرت اول به شکم مامانم،بعد به قلبش شلیک کرد و بعد پدرم...هیچوقت اون صحنه رو یادم نمیره
گفت: اون شب و شب های بعدش..واقعا نفهمیدم چطور گذشت..فقط یادم میاد بهم قرص خواب آور میدادن تا انقدر گریه نکنم..
گفت: و بلاخره..منم چند وقت پیش پدرت رو کشتم..انتقام خون خانواده ام رو گرفتم!
گفتم: و البته..مگه من کف دستم رو بو کرده بودم که بدونم قراره مثل دیوونه ها عاشق دخترش بشم؟!
شرط پارت بعد:۱۷۰ فالور
.
.
.
پارت³⁵
از زبان ا.ت:
انگار داره به در ضربه میخوره...باز شد(🤡)
جونککوک وارد حموم شد و وقتی خیالش راحت شد من سالمم تیشرتش رو در آورد و آویزون کرد و به سمتم اومد
جیغ میزدم و میگفتم: نزدیک نیا!
گفت: ا.ت حداقل بزار توضیح بدم خب؟
نشوندم تو وان خودشم نشست کنارم (جفتشون لباس زیر دارن یعنی لخت نیستن)
گفت: تو راجب مرگ مادر من چیزی میدونی؟
با سکسکه گفتم: هق..آره..پدرت..مادرت رو..هق..کشت
گفت: نچ..اینها همش ساختگیه
گفت: درواقع..پدر تو مادرم رو کشت..پدرم رو هم همینطور و البته برادری که هیچوقت ندیدمش..
با تعجب گوش میدادم..
گفت: مادرم باردار بود..
گفت: درواقع..پدر تو با پدر من دوست و شریک هم بودن..و یه شرکت به اسم ا.ت راه اندازی کردن..!
گفت: کارشون خیلی خوب پیش میرفت تا اینکه اطلاعات و سهام شرکت هک شد..پدره تو..فکر کرد کار پدر و مادره منه!درحالی که کار یه شخص ناشناس بود..
گفت: آخرین شبی بود که..خانوادگی داشتیم غذا میخوردیم..:)
اینو که گفت گریه کرد..
گفت: یه شب عادی مثل همیشه بود و ما داشتیم پاستا با سس مخصوص بابام رو میخوردیم که از تو حیاط عمارتمون صدای داد و تفنگ و شلیک اومد..
خاله مین جلوی منو گرفت که نرم..ولی من که حرف گوش نمیدادم..
(خاله مین از خیلی وقت پیش برای خاندان جئون کار میکنه)
با اینکه بچه بودم و همش۵ سالم بود، میتونستم بفهمم پدرت مسته..خیلی زیاد
داشتن پدر و مادرم با پدرت دعوا میکردن که پدرت اول به شکم مامانم،بعد به قلبش شلیک کرد و بعد پدرم...هیچوقت اون صحنه رو یادم نمیره
گفت: اون شب و شب های بعدش..واقعا نفهمیدم چطور گذشت..فقط یادم میاد بهم قرص خواب آور میدادن تا انقدر گریه نکنم..
گفت: و بلاخره..منم چند وقت پیش پدرت رو کشتم..انتقام خون خانواده ام رو گرفتم!
گفتم: و البته..مگه من کف دستم رو بو کرده بودم که بدونم قراره مثل دیوونه ها عاشق دخترش بشم؟!
شرط پارت بعد:۱۷۰ فالور
.
.
.
۳.۷k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.