عشق بعداز11سال!
عشقبعداز11سال!
P3
.
تا سرش را بالا گرفت دوباره توسط آن چشمان افسون شد و روی زانو افتاد. مات و مبهوت پرسید.
_ ت... تو دکتری؟
یورا داخل اتاق اومد، در را بست و کلید را در آن چرخاند. کلید را طوری در جیب شلوارش فرو کرد که گویی در جیب روپوش فرو کرده. این کاری بود که برای گمراه کردن بیمار میکرد.
روبهروی پسرک ایستاد و با لحنی ساده گفت.
_ میخوای صحبت کنیم؟ یا بعدا برگردم؟
پسرک صدای یورا را نمیشنید او معشوق کودکیش را یافته بود. به کارت روی سینه دکتر که نگاه کرد اسم او را دید. چشمانی که در تمام دوران دانشگاه در مدرسهای که همان دور و بر بود اورا مجنون و دلباخته کرده بود. بعد از ١١ سال دوباره اورا جذب کرده بود. علت بیماریهای زجرآورش درست روبهرویش بود.
علت همان صفحهای بود که یورا رهایش کرده بود.
" علت پیشفرض: عشق"
سوکجین روی پا برگشت و به صورت دخترک نگاه کرد. یورا این حرکات را فقط علائم بیماری میدانست؛ غافل از اینکه در ذهن پسرک چه میگذرد. پسرک میدانست که هرکاری انجام دهد به چشم یک بیمار دیده میشود؛ پس چه باک بود اگر لبهای تنها معشوقش را لمس میکرد؟...
دستان دختر را گرفت و او را به در چسباند.او فکر کرد شاید دخترک ازدواج کرده باشد؛ اما اتشش بر او چیره شد. چند لحظهای لبهای دختر را لمس کرد و عقب رفت.
_ م... م... من متاسفم...
دخترک در بُهت مانده بود. نبض نامنظم و وحشیانه خود را در گردن حس میکرد. به جمله پسرک که فکر کرد به این فکر افتاد که ١٢ ساله که بود هم پسر دانشگاهیای بعد از برخورد با او این جمله را با همین صدای بم که آغشته به خجالت بود گفته بود. کمی که فکر کرد چهره آن پسر هم به یاد آورد. یورا پسرک را شناخت؛ کسی که فراموش کردنش زمان زیادی را از او گرفت. دخترک در این اندیشه بود که آیا احساس ناآشنایش عشق نام داشت؟ اگر احساسش عشق بود یقینا زیبا بود. نگاه سردش بر رحم مهربانی آغشته شد.
_ پس تو بودی...
پسرک متعجب دوباره به یورا خیرا شد.
_ تو همون پسر دانشگاهی بودی که نمیتونستم فراموش کنم! پس اینجا
_ بعد از اینکه چیزی درباره احساسم نگفتم و مخفیش کردم تو همه جا بودی... من به خودم آسیب میزدم که تو برنگردی اما تو هر لحظه روبهروی من بودی...
دخترک سطح بیماری پسر را بررسی کرد.
_ هنوز هم میبینیش؟
_ از امروز صبح نه! از وقتی بهم نگاه کردی دیگه نیومد...
P3
.
تا سرش را بالا گرفت دوباره توسط آن چشمان افسون شد و روی زانو افتاد. مات و مبهوت پرسید.
_ ت... تو دکتری؟
یورا داخل اتاق اومد، در را بست و کلید را در آن چرخاند. کلید را طوری در جیب شلوارش فرو کرد که گویی در جیب روپوش فرو کرده. این کاری بود که برای گمراه کردن بیمار میکرد.
روبهروی پسرک ایستاد و با لحنی ساده گفت.
_ میخوای صحبت کنیم؟ یا بعدا برگردم؟
پسرک صدای یورا را نمیشنید او معشوق کودکیش را یافته بود. به کارت روی سینه دکتر که نگاه کرد اسم او را دید. چشمانی که در تمام دوران دانشگاه در مدرسهای که همان دور و بر بود اورا مجنون و دلباخته کرده بود. بعد از ١١ سال دوباره اورا جذب کرده بود. علت بیماریهای زجرآورش درست روبهرویش بود.
علت همان صفحهای بود که یورا رهایش کرده بود.
" علت پیشفرض: عشق"
سوکجین روی پا برگشت و به صورت دخترک نگاه کرد. یورا این حرکات را فقط علائم بیماری میدانست؛ غافل از اینکه در ذهن پسرک چه میگذرد. پسرک میدانست که هرکاری انجام دهد به چشم یک بیمار دیده میشود؛ پس چه باک بود اگر لبهای تنها معشوقش را لمس میکرد؟...
دستان دختر را گرفت و او را به در چسباند.او فکر کرد شاید دخترک ازدواج کرده باشد؛ اما اتشش بر او چیره شد. چند لحظهای لبهای دختر را لمس کرد و عقب رفت.
_ م... م... من متاسفم...
دخترک در بُهت مانده بود. نبض نامنظم و وحشیانه خود را در گردن حس میکرد. به جمله پسرک که فکر کرد به این فکر افتاد که ١٢ ساله که بود هم پسر دانشگاهیای بعد از برخورد با او این جمله را با همین صدای بم که آغشته به خجالت بود گفته بود. کمی که فکر کرد چهره آن پسر هم به یاد آورد. یورا پسرک را شناخت؛ کسی که فراموش کردنش زمان زیادی را از او گرفت. دخترک در این اندیشه بود که آیا احساس ناآشنایش عشق نام داشت؟ اگر احساسش عشق بود یقینا زیبا بود. نگاه سردش بر رحم مهربانی آغشته شد.
_ پس تو بودی...
پسرک متعجب دوباره به یورا خیرا شد.
_ تو همون پسر دانشگاهی بودی که نمیتونستم فراموش کنم! پس اینجا
_ بعد از اینکه چیزی درباره احساسم نگفتم و مخفیش کردم تو همه جا بودی... من به خودم آسیب میزدم که تو برنگردی اما تو هر لحظه روبهروی من بودی...
دخترک سطح بیماری پسر را بررسی کرد.
_ هنوز هم میبینیش؟
_ از امروز صبح نه! از وقتی بهم نگاه کردی دیگه نیومد...
۸۸۸
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.