تولدت مبارک آنتونیو
وااای چه تالار باشکوهی ... چه خوراکی های خوشمزه ای. بوی شکلات ... بوی کیک توت فرنگی خامه ای ... اوووم ... بوی پاستیل و بیسکوییت های تازه که همین الان از توی فر در اومدن ... تردی و شیرینی شون رو می تونم توی دهنم حس کنم. دیگه طاقت ندارم ... باید هر چه زودتر از خجالت خودم و شکمم در بیام. همه اعضای خانوادم هم که اینجان. فکر کنم خاله ایزابلا و خاله آنجل قشنگ ترین کادو ها رو برام آورده باشن. شایدم اون موتور اسباب بازیه باشه که قول دادن اگه درسام رو خوب بخونم برام بخرن. زندگی قشنگتر از این نمیشه.
آنتونیو نگاهی به چهره مهمان ها انداخت که برایش دست میزدند و با لبخندهایی زیبا همراهیش میکردند. مادرش هم در داخل آشپزخانه ساندویچ های بیکن و ژامبون های تازه با سس سیر مخصوص را در سینی میچید و زیرچشمی به او نگاهی می انداخت و لبخند میزد. اعضای خانواده برایش شعر تولدت مبارک می خواندند.
- تولدت مبااارک ... تولدت مبااارک .... تولددت بیپپ مبارک ... تولد بیبپپپ مبااارک ... بیپپپ بیییپپپ ... بیییییییییپپپپپپپپپپپپپپ
صدای دستگاه نوار قلب ابتدا علایم حیاتی را ابتدا پایین و سپس از بین رفته نشان می داد.
دکتر گنزالس با تاسف سری تکان داد و به همکارش دکتر سانچز گفت:
- متاسفانه کار از کار گذشت ... شدت سقوط از بالای ساختمان بسیار بالا بوده و طفل معصوم دوام نیاورد. بینوا رفته بوده بالای پشت بام مغازه اسباب بازی فروشی که این اتفاق میوفته. شاید اگه توی بیمارستان مجهزتری بستری می شد امکان احیا بیشتری داشت. به خانوادش اطلاع بده.
- خانواده ای در کار نیست. اون یک بچه فقیر گل فروش بود که با دستفروش های یکی از محله های پایین وراکروز زندگی میکرد. ظاهرا پدر و مادرش اونو سر راه گذاشته بودن و یکی از دستفروش ها پیداش می کنه و ... متاسفانه دوام نیاورد. میرم کارهای سردخونه رو انجام بدم.
-----------------
#داستان #داستان_کوتاه #آقای_شین
آنتونیو نگاهی به چهره مهمان ها انداخت که برایش دست میزدند و با لبخندهایی زیبا همراهیش میکردند. مادرش هم در داخل آشپزخانه ساندویچ های بیکن و ژامبون های تازه با سس سیر مخصوص را در سینی میچید و زیرچشمی به او نگاهی می انداخت و لبخند میزد. اعضای خانواده برایش شعر تولدت مبارک می خواندند.
- تولدت مبااارک ... تولدت مبااارک .... تولددت بیپپ مبارک ... تولد بیبپپپ مبااارک ... بیپپپ بیییپپپ ... بیییییییییپپپپپپپپپپپپپپ
صدای دستگاه نوار قلب ابتدا علایم حیاتی را ابتدا پایین و سپس از بین رفته نشان می داد.
دکتر گنزالس با تاسف سری تکان داد و به همکارش دکتر سانچز گفت:
- متاسفانه کار از کار گذشت ... شدت سقوط از بالای ساختمان بسیار بالا بوده و طفل معصوم دوام نیاورد. بینوا رفته بوده بالای پشت بام مغازه اسباب بازی فروشی که این اتفاق میوفته. شاید اگه توی بیمارستان مجهزتری بستری می شد امکان احیا بیشتری داشت. به خانوادش اطلاع بده.
- خانواده ای در کار نیست. اون یک بچه فقیر گل فروش بود که با دستفروش های یکی از محله های پایین وراکروز زندگی میکرد. ظاهرا پدر و مادرش اونو سر راه گذاشته بودن و یکی از دستفروش ها پیداش می کنه و ... متاسفانه دوام نیاورد. میرم کارهای سردخونه رو انجام بدم.
-----------------
#داستان #داستان_کوتاه #آقای_شین
۵.۰k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.