°•The magic of love•° pt11
°•The magic of love•° pt11
جادوی عشق
(ویو جونگکوک)
گوشیمو کنار گذاشتم و دیدم ات مثل یه فرشته خوابش برده ساعتو نگاه کردم ساعت 2 نصفه شب بود به جیهوپ زنگ زدم گفت یکم دیگه همشون میان بیمارستان و من ات رو برگردونم خونه
چون میدونستم که راحت نیست اونو براید استایل بغل کردم و بردمش تو ماشین و بردم خونه خودم چون خیلی اذیت شده بود بیدارش نکردم و هیچکسم خونه خودشون نبود و همه بیمارستان بودن...وقتی رسیدیم خونه اونو بردم تو اتاق خودم و رو تخت گذاشتمش و پتو رو کشیدم روش موهاشو ناز کردم و پیشونیشو بوسیدم بعد رفتم و دوباره برگشتم بیمارستان پیش بچه ها
(فردا ویو ات)
از خواب بیدار شدم اما دیدم تار شده بود که چشمامو مالیدم که دیدم یجاییم که نمیدونم کجاس! از رو تخت بلند شدم و رفتم پایین که دیدم کوک داره آشپزی میکنه!!!
+کوک! اینجا چه خبره؟
&اوه هانی بیدار شدی؟خوب خوابیدی؟
+اوهوم...من چرا اینجام؟
&راستش دیشب خیلی خسته شده بودی و خوابت برده بود و منم تو رو آوردم خونم.
+چرا خونه خودم نبردی؟
&اخه همه بیمارستان بودن و کسی نبود که پیشت باشه. در ضمن میدونم که تو از تنهایی میترسی
+تو از کجا میدونی؟؟
&من کسیو بخام باید همه چیشو بدونم!
خیلی تعجب کردم منظورش از این حرف چی بود؟همینطوری با تعجب تو چشمای هم نگاه میکردیم که جونگکوک رفت اونور...مثل خر شاخ در آورده بودم
(ویو جونگکوک)
سوتی بدی دادم نمیدونستم چطور جمعش کنم بخاطر همین با درست کردن غذا خودمو مشغول کردم
+اوممم...چی درست میکنی؟
&چی دوست داری؟
+خب میخای کوفته درست کنیم؟
&کوفته دیگه چه کوفتیه؟
+(میخند)...اوممم یه غذاییه که نمیدونم دقیقا مال کدوم کشوره فکر کنم مال ایران بود...یکی از آشناهامون جهانگرده اون یادم داد. میخای با هم درستش کنیم؟
&چرا که نه
+باشه...راستی حال جیمین چطوره؟
از این که انقدر به فکر جیمینه مثل خر بدم میاد پس خیلی خنثی جوابش رو دادم
&نمیدونم
+خیلی خب پس به لامیسا زنگ بزنم
&نمیخاد...حتما حالش خوبه دیگه حالا وقت رو تلف نکن و بیا غذامون رو درست کنیم گرسنمه
خیلی خوشحال بودم که داشتم به ات نزدیک میشدم بعد از کمی ریخت و پاش منو ات دعوامون شد.
ادامه دارد...
جادوی عشق
(ویو جونگکوک)
گوشیمو کنار گذاشتم و دیدم ات مثل یه فرشته خوابش برده ساعتو نگاه کردم ساعت 2 نصفه شب بود به جیهوپ زنگ زدم گفت یکم دیگه همشون میان بیمارستان و من ات رو برگردونم خونه
چون میدونستم که راحت نیست اونو براید استایل بغل کردم و بردمش تو ماشین و بردم خونه خودم چون خیلی اذیت شده بود بیدارش نکردم و هیچکسم خونه خودشون نبود و همه بیمارستان بودن...وقتی رسیدیم خونه اونو بردم تو اتاق خودم و رو تخت گذاشتمش و پتو رو کشیدم روش موهاشو ناز کردم و پیشونیشو بوسیدم بعد رفتم و دوباره برگشتم بیمارستان پیش بچه ها
(فردا ویو ات)
از خواب بیدار شدم اما دیدم تار شده بود که چشمامو مالیدم که دیدم یجاییم که نمیدونم کجاس! از رو تخت بلند شدم و رفتم پایین که دیدم کوک داره آشپزی میکنه!!!
+کوک! اینجا چه خبره؟
&اوه هانی بیدار شدی؟خوب خوابیدی؟
+اوهوم...من چرا اینجام؟
&راستش دیشب خیلی خسته شده بودی و خوابت برده بود و منم تو رو آوردم خونم.
+چرا خونه خودم نبردی؟
&اخه همه بیمارستان بودن و کسی نبود که پیشت باشه. در ضمن میدونم که تو از تنهایی میترسی
+تو از کجا میدونی؟؟
&من کسیو بخام باید همه چیشو بدونم!
خیلی تعجب کردم منظورش از این حرف چی بود؟همینطوری با تعجب تو چشمای هم نگاه میکردیم که جونگکوک رفت اونور...مثل خر شاخ در آورده بودم
(ویو جونگکوک)
سوتی بدی دادم نمیدونستم چطور جمعش کنم بخاطر همین با درست کردن غذا خودمو مشغول کردم
+اوممم...چی درست میکنی؟
&چی دوست داری؟
+خب میخای کوفته درست کنیم؟
&کوفته دیگه چه کوفتیه؟
+(میخند)...اوممم یه غذاییه که نمیدونم دقیقا مال کدوم کشوره فکر کنم مال ایران بود...یکی از آشناهامون جهانگرده اون یادم داد. میخای با هم درستش کنیم؟
&چرا که نه
+باشه...راستی حال جیمین چطوره؟
از این که انقدر به فکر جیمینه مثل خر بدم میاد پس خیلی خنثی جوابش رو دادم
&نمیدونم
+خیلی خب پس به لامیسا زنگ بزنم
&نمیخاد...حتما حالش خوبه دیگه حالا وقت رو تلف نکن و بیا غذامون رو درست کنیم گرسنمه
خیلی خوشحال بودم که داشتم به ات نزدیک میشدم بعد از کمی ریخت و پاش منو ات دعوامون شد.
ادامه دارد...
۲.۹k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.