عشق در مدرسه
#عشق_در_مدرسه
Part14
#ویو.ته
ک دوست مامان و بابام اومدن
مامان ا.ت: سلام خیلی خوش اومدید(خوشحالی)
مامان و بابا ته: خیلی ممنون
بابا ا.ت: بفرمایید داخل
مامان ا.ت: اوو ته چقدر بزرگ شدی (با ذوقق)
ته: خیلی ممنون
#ویو.ا.ت
رفتم اتاق پذیرایی ک یهو مهمونا اومدن ی خانم و مرد بودن ک پشت شوند ی پسر داشت میومد ک خیلی جذاب و قد بلند بود ولی چون چراغ افتاده بود رو صورتش نتونستم صورتش رو ببینم ولی خیلی آشنا بود بعد رفتم جلو
ا.ت: سلام خوش اومدید(تعظیم)
مامان ته: اوو ا.ت خوبی دخترم چقد بزرگ شدی
بابا ته: خیلیم خوشگل شده
ا.ت: ممنونم
ک یهو چشمم خورد به اون پسره وای ته؟؟ این اینجا چیکار میکرد
ا.ت: ته؟؟ تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
مامان ته: شما همدیگرو میشناسین؟؟
ته: البته همکلاسی هستیم
مامان ا.ت: چ عالی خوبه ک همو میشناسیم
منو ته با چشای گرد شده به هم خیره شدیم ک با صدای مامانم حواسمون پرت شد
مامان ا.ت: بفرمایید بنشینید
مامان و بابای هر دومون نشستن ک ته هم بغل صندلی من نشست
ا.ت: هی ته چرا نگفتی شما مهمون مایین(آروم )
ته: عشقم من که نمیدونستم میاین خونه ی شما
ا.ت: تو یادته ک بچگی ها باهم بازی میکردیم؟؟؟
ته: نه اصلا
ته: وای ا.ت چ خوبه ک خانوادهامون ک همدیگرو میشناسند(با لبخند)
ا.ت: اهوم( با لبخند)
مامان ا.ت: اوو چیزی شده بگین مام بخندیم
ته: ن چیزی نیس
مامان ته: خب دوست صمیمی خیلی وقته ک همو ندیدیم دلم برات تنگ شده
مامان ا.ت: بله منم خیلی دلم میخاس ببینمتون
بابا ا.ت: برادر عزیزم شرکتت چطور پیش میره(برادر همون بابای ته هس چون صمیمی ان برادر صدا میکنن همو)
یوری🦋
Part14
#ویو.ته
ک دوست مامان و بابام اومدن
مامان ا.ت: سلام خیلی خوش اومدید(خوشحالی)
مامان و بابا ته: خیلی ممنون
بابا ا.ت: بفرمایید داخل
مامان ا.ت: اوو ته چقدر بزرگ شدی (با ذوقق)
ته: خیلی ممنون
#ویو.ا.ت
رفتم اتاق پذیرایی ک یهو مهمونا اومدن ی خانم و مرد بودن ک پشت شوند ی پسر داشت میومد ک خیلی جذاب و قد بلند بود ولی چون چراغ افتاده بود رو صورتش نتونستم صورتش رو ببینم ولی خیلی آشنا بود بعد رفتم جلو
ا.ت: سلام خوش اومدید(تعظیم)
مامان ته: اوو ا.ت خوبی دخترم چقد بزرگ شدی
بابا ته: خیلیم خوشگل شده
ا.ت: ممنونم
ک یهو چشمم خورد به اون پسره وای ته؟؟ این اینجا چیکار میکرد
ا.ت: ته؟؟ تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
مامان ته: شما همدیگرو میشناسین؟؟
ته: البته همکلاسی هستیم
مامان ا.ت: چ عالی خوبه ک همو میشناسیم
منو ته با چشای گرد شده به هم خیره شدیم ک با صدای مامانم حواسمون پرت شد
مامان ا.ت: بفرمایید بنشینید
مامان و بابای هر دومون نشستن ک ته هم بغل صندلی من نشست
ا.ت: هی ته چرا نگفتی شما مهمون مایین(آروم )
ته: عشقم من که نمیدونستم میاین خونه ی شما
ا.ت: تو یادته ک بچگی ها باهم بازی میکردیم؟؟؟
ته: نه اصلا
ته: وای ا.ت چ خوبه ک خانوادهامون ک همدیگرو میشناسند(با لبخند)
ا.ت: اهوم( با لبخند)
مامان ا.ت: اوو چیزی شده بگین مام بخندیم
ته: ن چیزی نیس
مامان ته: خب دوست صمیمی خیلی وقته ک همو ندیدیم دلم برات تنگ شده
مامان ا.ت: بله منم خیلی دلم میخاس ببینمتون
بابا ا.ت: برادر عزیزم شرکتت چطور پیش میره(برادر همون بابای ته هس چون صمیمی ان برادر صدا میکنن همو)
یوری🦋
۳.۹k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.