آرتا
آرتا
لعنتی باهاش بد حرف زدم
یه یه ربع میشد که رفته
باید برم دنبالش
در و باز کردم و رفتم بیرون که با چهره پر از استرس ایدا روبرو شدم
رفتم سمتش: ایدا؟
آیدا : آرتا بدبخت شدیم
من : چرا ؟ چیشده ؟
آیدا : لو....لو رفتیم ....رز .....اونم نیست
انگار همه چی رو خراب شد
مثل به دیوار که محکم بود الان نابود شدم
رز نبود ؟
نه نه امکان نداره
رز من اینجاست اره
بدون در نظر گرفتم موقعیت رفتم پایین
اره آخرین بار حیاط بود تو باغ
گشتم گشتم گشتم
نیست خدایا نیست
حتما یه نشونی میزاره ....اره اره
گشتم
انقدر گشتم که یه چیزی کنار درخت کاج نظرم و جلب کرد
رفتم سمتش
اون گردنبند رز من بود
دوبیدم
دوییدم سمت اتاق آرسام
آرسام و آرام مشخص بود استرس گرفتن
رفتم سمت آرسام و گفتم : آرسام .....رز اینو گذاشته زودباش یه کاری کن خواهش میکنم
آرسام : آرتا رز و بردن دزدیدن کار کریمه
منفجر شدم
ترکیدم
میکشمش
دیگه مهم نیست
دیکه اون روی آرتا رو میبینن
من : شما از کجا فهمیدین
آرام : مجتبی
من : حالا که لو رفتیم به سرهنگ خبر بده نیرو بفرستن
من رزمو سالم و زنده میخوام
یهو در محکم باز شد و رستا و مسیح و امیر و آیدا اومدن داخل
رستا سریع گفت : زود باش زود باید بریم
آرام : عجله کنین
دوییدیم سمت در
یه دیوار مخفی پشت باغ بود و به بیرون راه داشت
همه رفتیم اون سمت که صدای داد بلندی اومد : اوناهاش نزارین در برن
امیر : زود باشین
همه رفتن و حالا من مونده بودم
نه من بدون رز نمیتونم
چون در سنگی بود گفتم : من نمیتونم
آیدا : نه آرتا نه
من : برید ......من با رز برمیگردم
آرسام: نهههه
ولی دیر شده بود من سنگ و کشیدم
و برگشتم سمت نگهبانا
میتونستم حریف شم
یکی اومد سمتم و تا خواست بزنه با مشت کوبوندم تو صورتش
اون یکی با قمه اومد که جاخالی دادن و رفتم پشت سرش و کردنشو شکستم
هه
یهو صدای اسلحه و بعد صدای دوتا از نگهبانا اومد
دستامو بردم بالا و برگشتم سمتشون
بالا ۱۰ نفر دورم بودن و اسلحه داشتن
اولی : راه بیوفته
مجتبی هم اونجا بود
خوبه حداقل اونو نفهمیدن
دستامو گرفتن و کشوندنم سمت یه ون بزرگ مشکی
پارچه مشکی سرم کردن و اسلحه رو محکم کوبوندن تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم
لعنتی باهاش بد حرف زدم
یه یه ربع میشد که رفته
باید برم دنبالش
در و باز کردم و رفتم بیرون که با چهره پر از استرس ایدا روبرو شدم
رفتم سمتش: ایدا؟
آیدا : آرتا بدبخت شدیم
من : چرا ؟ چیشده ؟
آیدا : لو....لو رفتیم ....رز .....اونم نیست
انگار همه چی رو خراب شد
مثل به دیوار که محکم بود الان نابود شدم
رز نبود ؟
نه نه امکان نداره
رز من اینجاست اره
بدون در نظر گرفتم موقعیت رفتم پایین
اره آخرین بار حیاط بود تو باغ
گشتم گشتم گشتم
نیست خدایا نیست
حتما یه نشونی میزاره ....اره اره
گشتم
انقدر گشتم که یه چیزی کنار درخت کاج نظرم و جلب کرد
رفتم سمتش
اون گردنبند رز من بود
دوبیدم
دوییدم سمت اتاق آرسام
آرسام و آرام مشخص بود استرس گرفتن
رفتم سمت آرسام و گفتم : آرسام .....رز اینو گذاشته زودباش یه کاری کن خواهش میکنم
آرسام : آرتا رز و بردن دزدیدن کار کریمه
منفجر شدم
ترکیدم
میکشمش
دیگه مهم نیست
دیکه اون روی آرتا رو میبینن
من : شما از کجا فهمیدین
آرام : مجتبی
من : حالا که لو رفتیم به سرهنگ خبر بده نیرو بفرستن
من رزمو سالم و زنده میخوام
یهو در محکم باز شد و رستا و مسیح و امیر و آیدا اومدن داخل
رستا سریع گفت : زود باش زود باید بریم
آرام : عجله کنین
دوییدیم سمت در
یه دیوار مخفی پشت باغ بود و به بیرون راه داشت
همه رفتیم اون سمت که صدای داد بلندی اومد : اوناهاش نزارین در برن
امیر : زود باشین
همه رفتن و حالا من مونده بودم
نه من بدون رز نمیتونم
چون در سنگی بود گفتم : من نمیتونم
آیدا : نه آرتا نه
من : برید ......من با رز برمیگردم
آرسام: نهههه
ولی دیر شده بود من سنگ و کشیدم
و برگشتم سمت نگهبانا
میتونستم حریف شم
یکی اومد سمتم و تا خواست بزنه با مشت کوبوندم تو صورتش
اون یکی با قمه اومد که جاخالی دادن و رفتم پشت سرش و کردنشو شکستم
هه
یهو صدای اسلحه و بعد صدای دوتا از نگهبانا اومد
دستامو بردم بالا و برگشتم سمتشون
بالا ۱۰ نفر دورم بودن و اسلحه داشتن
اولی : راه بیوفته
مجتبی هم اونجا بود
خوبه حداقل اونو نفهمیدن
دستامو گرفتن و کشوندنم سمت یه ون بزرگ مشکی
پارچه مشکی سرم کردن و اسلحه رو محکم کوبوندن تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم
۷۱۰
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.