آیدا
آیدا
مهمونی کم کم داشت تموم میشد
خیلی هارو شناختم و اطلاعات جمع کردم
امیر مدام پیشم بود این رو مخم بود مرتیکه خر
مجتبی .......اون پسر هم انگار میخواست یه چیزی بهم بگه ولی وقت نمیشه یا نمیتونه
رو به امیر گفتم : من کاری دارم میرم و میام
امیر : منم م.....
من : نه تنها باید برم
و بدون اینکه ببینم عکس عمل نشون بده رفتم سمت باغ
مطمئنم مجتبی میاد اینجا و خب...منم منتظرم
یه چند دقیقه واسادم که دیدم نه نمیاد خواستم بلند شم که دیدم داره میاد سمتم
کت و شلوار مشکی رنگی که بینهایت بهش میومد
واسادم و گفتم: خب منتظرم
و با چیزی که گفت مات موندم
مجتبی : تو ......ایدایی؟
یعنی لو رفتیم
نه نه نه
من : آیدا کیه ؟ چی میگی
مجتبی: همون دختری که گدشته وحشتناک داشت همونی که شب تا صبح کار میکرد همونی که همش از ننه بابای معتادش کتک میخورد بازم بگم ؟
من و میشناخت؟
من : من اونی که میگی نیستم
و خواستم رد بشم که گفت : مگه تو با پسر همسایه فوتبال بازی نمیکردی .......همونی که بهش میگفتی داداش ...هوم ؟
مگه اسمش مجتبی نبود ؟
برگشتم سمتش
انگار واقعا میشناخت
من : تو....تو گذشته من نیستی مگه نه ؟
مجتبی : آیدا
من : الان چی میخوای .....میخوای لو بدی ؟
مجتبی: نه میخوام کمکت کنم تا زودتر دست اینارو رو کنی
من : چرا باید بهت اعتماد کنم
مجتبی : بزار مثل اون روزی خودم فراریت دادم و بهم اعتماد کردی
قلبم فشرده شد
بغض کرده بودم ولی گفتم : نه.....خودتو وارد این بازی ها نکن
مجتبی : من خیلی وقته وارد شدم
من : ساعت ۲ که مهمونی تمومه بیا تو اتاق صحبت کنیم
مجتبی: باشه حتما
و داشتم میرفتم که گفت : ماریا ؟
برگشتم سمتش که گفت : خیلی مراقب باش
سری تکون دادم و رفتم
شوک بدی بهم گذشت
لعنتی
رفتم داخل که امیر اومد سمتم و گفت : خب چیشد ؟
من : تعریف میکنم الان نه
مهمونی کم کم داشت تموم میشد
خیلی هارو شناختم و اطلاعات جمع کردم
امیر مدام پیشم بود این رو مخم بود مرتیکه خر
مجتبی .......اون پسر هم انگار میخواست یه چیزی بهم بگه ولی وقت نمیشه یا نمیتونه
رو به امیر گفتم : من کاری دارم میرم و میام
امیر : منم م.....
من : نه تنها باید برم
و بدون اینکه ببینم عکس عمل نشون بده رفتم سمت باغ
مطمئنم مجتبی میاد اینجا و خب...منم منتظرم
یه چند دقیقه واسادم که دیدم نه نمیاد خواستم بلند شم که دیدم داره میاد سمتم
کت و شلوار مشکی رنگی که بینهایت بهش میومد
واسادم و گفتم: خب منتظرم
و با چیزی که گفت مات موندم
مجتبی : تو ......ایدایی؟
یعنی لو رفتیم
نه نه نه
من : آیدا کیه ؟ چی میگی
مجتبی: همون دختری که گدشته وحشتناک داشت همونی که شب تا صبح کار میکرد همونی که همش از ننه بابای معتادش کتک میخورد بازم بگم ؟
من و میشناخت؟
من : من اونی که میگی نیستم
و خواستم رد بشم که گفت : مگه تو با پسر همسایه فوتبال بازی نمیکردی .......همونی که بهش میگفتی داداش ...هوم ؟
مگه اسمش مجتبی نبود ؟
برگشتم سمتش
انگار واقعا میشناخت
من : تو....تو گذشته من نیستی مگه نه ؟
مجتبی : آیدا
من : الان چی میخوای .....میخوای لو بدی ؟
مجتبی: نه میخوام کمکت کنم تا زودتر دست اینارو رو کنی
من : چرا باید بهت اعتماد کنم
مجتبی : بزار مثل اون روزی خودم فراریت دادم و بهم اعتماد کردی
قلبم فشرده شد
بغض کرده بودم ولی گفتم : نه.....خودتو وارد این بازی ها نکن
مجتبی : من خیلی وقته وارد شدم
من : ساعت ۲ که مهمونی تمومه بیا تو اتاق صحبت کنیم
مجتبی: باشه حتما
و داشتم میرفتم که گفت : ماریا ؟
برگشتم سمتش که گفت : خیلی مراقب باش
سری تکون دادم و رفتم
شوک بدی بهم گذشت
لعنتی
رفتم داخل که امیر اومد سمتم و گفت : خب چیشد ؟
من : تعریف میکنم الان نه
۱.۴k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.