پارت 1
پارت 1
فیک عشق سختگیر
واقعا از این زندگی خسته شدم هر روز باید کار کنم ولی من امیدمو از دست نمیدم آهه بابای عوضیم مجبورم میکنه که کار کنم خودش کار نمیکنه و همیشه تو خونه کپه ی مرگشو میزاره ولی من هم کار میکنم هم درس میخونم اوایلش میخواست کاری کنه که من درس نخوندم ولی مخالفت کردم و ادامه دادم چون فقط این میتونه منو سر پا نگه داره وای یادم رفت خودمو معرفی کنم من ماری هستم ( همون ات ) خب تعریف از خود نباشه دختر کیوت و خوشگلی هستم و 16 سالمه و تویه یه کافه کار میکنم
ویو ماری
کارم تموم شده بود رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم پیش خاله لونا و بهش گفتم
_ خاله اگه کاری نداری من دیگه برم
٫ نه دخترم کاری ندارم به سلامت برسی خونه
_ مرسی مراقب خودتون باشید خدافظ
٫ خدافظ عزیزم
رسیدم خونه ولی در کمال تعجب بابام خونه نبود الان باید میخوابید درسته ازش بدم میاد ولی به هر حال بابامه بهش زنگ زدم ولی جواب نداد دوباره و دوباره و دوباره ولی نه کم کم داشت ترس برم میداشت که یه دفعه زنگ خونه به صدا در اومد درو باز کردم و بابام با سر و صورت خونی اومد تو گفتم
_ بابا جت شده کی این بلا رو سرت اورده
@ دخترم ببخشید که باهات بد بودم دیگه هیچ وقت کارام رو تکرار نمیکنم ( گریه )
_ ( تعجب کرده بودم ) بابا چه اتفاقی افتاده ( بابام که ترسیده بود گفت )
@ امروز بعد از مدت ها رفتم بیرون یکم گشتم وقتی میخواستم برگردم یه ون مشکی جلوم و گرفت یه پسر قد بلند پیاده شد و گفت
+ اگه به ماری آسیب بزنی خودم میکشتم اینم باشه برای اینکه ادب بش
بعد به بادیگارداش علامت داد و اونا شروع کردن به زدن من و بعد رفتن
@ ولی دخترم تو منو میبخشی تورو خدا نزار بهم آسیب بزنه ( ترسیده )
_( دلم به حالش سوخت به هر حال سنی ازش گذشته پس سرشو بالا آوردم و گفتم ) نمیزارم مطمئن باش
ماری ویو
از اون روز چند روزی گذشته ( روز تو روز شد 😂 ) دیگه با بابام رابطه ی خوبی داریم و اون داره کار میکنه ولی از دیروز یه حسی دارم که انگار داره میگه که قراره یه اتفاق خیلی بد و وحشتناک بیوفته از این فکرا اومدم بیرون رفتم تا سفارش میز 8 رو ببرم رفتم دیدم که یه پسر خوشکل نشسته نمیدونم چرا ولی احساس امنیت کردم پیش رفتم نشستم کنارش گفتم اسمت چیه
! مایکل تو
_ ماری میایی باهم دوست بشیم مایکل
! آره چرا که نه ( گایز این نقش اول نیستا فقط دوست ماریه )
_ خب پس شما هم تو بده
! باشه بنویس ............ 0 ( حالا خودتون یه چیزی تصور کنید )
_ بعداً بهت زنگ میزنم
! باشه خدافظ
ادامه دارد
با اینکه نظر ندادید ولی خوب 😔
حمایت فراموش نشه
فیک عشق سختگیر
واقعا از این زندگی خسته شدم هر روز باید کار کنم ولی من امیدمو از دست نمیدم آهه بابای عوضیم مجبورم میکنه که کار کنم خودش کار نمیکنه و همیشه تو خونه کپه ی مرگشو میزاره ولی من هم کار میکنم هم درس میخونم اوایلش میخواست کاری کنه که من درس نخوندم ولی مخالفت کردم و ادامه دادم چون فقط این میتونه منو سر پا نگه داره وای یادم رفت خودمو معرفی کنم من ماری هستم ( همون ات ) خب تعریف از خود نباشه دختر کیوت و خوشگلی هستم و 16 سالمه و تویه یه کافه کار میکنم
ویو ماری
کارم تموم شده بود رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم پیش خاله لونا و بهش گفتم
_ خاله اگه کاری نداری من دیگه برم
٫ نه دخترم کاری ندارم به سلامت برسی خونه
_ مرسی مراقب خودتون باشید خدافظ
٫ خدافظ عزیزم
رسیدم خونه ولی در کمال تعجب بابام خونه نبود الان باید میخوابید درسته ازش بدم میاد ولی به هر حال بابامه بهش زنگ زدم ولی جواب نداد دوباره و دوباره و دوباره ولی نه کم کم داشت ترس برم میداشت که یه دفعه زنگ خونه به صدا در اومد درو باز کردم و بابام با سر و صورت خونی اومد تو گفتم
_ بابا جت شده کی این بلا رو سرت اورده
@ دخترم ببخشید که باهات بد بودم دیگه هیچ وقت کارام رو تکرار نمیکنم ( گریه )
_ ( تعجب کرده بودم ) بابا چه اتفاقی افتاده ( بابام که ترسیده بود گفت )
@ امروز بعد از مدت ها رفتم بیرون یکم گشتم وقتی میخواستم برگردم یه ون مشکی جلوم و گرفت یه پسر قد بلند پیاده شد و گفت
+ اگه به ماری آسیب بزنی خودم میکشتم اینم باشه برای اینکه ادب بش
بعد به بادیگارداش علامت داد و اونا شروع کردن به زدن من و بعد رفتن
@ ولی دخترم تو منو میبخشی تورو خدا نزار بهم آسیب بزنه ( ترسیده )
_( دلم به حالش سوخت به هر حال سنی ازش گذشته پس سرشو بالا آوردم و گفتم ) نمیزارم مطمئن باش
ماری ویو
از اون روز چند روزی گذشته ( روز تو روز شد 😂 ) دیگه با بابام رابطه ی خوبی داریم و اون داره کار میکنه ولی از دیروز یه حسی دارم که انگار داره میگه که قراره یه اتفاق خیلی بد و وحشتناک بیوفته از این فکرا اومدم بیرون رفتم تا سفارش میز 8 رو ببرم رفتم دیدم که یه پسر خوشکل نشسته نمیدونم چرا ولی احساس امنیت کردم پیش رفتم نشستم کنارش گفتم اسمت چیه
! مایکل تو
_ ماری میایی باهم دوست بشیم مایکل
! آره چرا که نه ( گایز این نقش اول نیستا فقط دوست ماریه )
_ خب پس شما هم تو بده
! باشه بنویس ............ 0 ( حالا خودتون یه چیزی تصور کنید )
_ بعداً بهت زنگ میزنم
! باشه خدافظ
ادامه دارد
با اینکه نظر ندادید ولی خوب 😔
حمایت فراموش نشه
۳.۰k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.