تک پارتی فلیکس :)
وقتی خودزنی می کنی...🪽
لباس آستین بلندی پوشیدی و برای بار آخر به کبودی های دستت نگاه کردی. لبخندی از روی غم زدی و به تصویر خودت درون آینه نگاهی کردی.
از اتاق خواب بیرون رفتی و به سمت آشپزخونه رفتی تا غذا ها رو تا زمانی که فلیکس میاد خونه آماده کنی.
آهنگی ملایم با اسپیکر پخش میشد و فضای خونه رو پر کرده بود.
بعد از حدود 1 ساعت غذا ها رو آماده کرده بودی و روی مبل نشسته بودی و در حالی که به آهنگ گوش می کردی نوشیدنی می خوردی و در افکارت غرق شده بودی.
ناگهان با شنیدن صدای زنگ خونه رشته افکارت پاره شد و از روی مبل بلند شدی و به سمت در خونه رفتی و آروم در رو باز کردی که فلیکس با چهره ی خسته اش نگاهی بهت کرد و لبخندی زد و گفت: سلام بیب.
لبخندی زدی و گفتی: سلام عزیزم. حتما خسته ای. بیا داخل.
فلیکس آروم وارد خونه شد و تو هم در رو بستی. فلیکس کفش هاشو داخل جا کفشی قرار داد و بعد به سمتت برگشت و بوسه ای کوتاه به لبت زد و گفت: حتما منتظرت گذاشتم نه؟
با صدایی آروم گفتی :نه عزیزم.
به همراه فلیکس وارد پذیرایی شدین که فلیکس صدای آرامش بخش موسیقی رو شنید و گفت: داشتی آهنگ گوش می کردی عزیزم؟
لبخندی کوچیک زدی و گفتی: آره. وقتی آهنگ گوش میدم آرامش میگیرم.
فلیکس لبخندی زد. رفتی سمت اسپیکر تا آهنگ رو قطع کنی که فلیکس گفت: بزار پخش بشه. دوستش دارم.
به سمتش برگشتی و گفتی : برو لباستو عوض کن عزیزم. غذا سرد میشه.
فلیکس با خنده گفت: چشم عزیزم.
و وارد اتاق خوابتون شد تا لباسشو عوض کنه و تو هم وارد آشپزخونه شدی تا غذا ها رو داخل پشقاب بریزی.
بعد چند دقیقه فلیکس با لباس راحتی وارد آشپزخونه شد و با دیدن میز پر از غذا گفت: لازم نبود این همه غذا درست کنی عزیزم.
لبخندی زدی و گفتی : حتما گرسنه ای. بشین. غذا سرد میشه.
فلیکس روی صندلی نشست و تو هم مقابلش نشستی و شروع به خوردن غذا کردین.
چیزی نمی گفتین و مشغول غذا خوردن بودید.
فلیکس هم هر از گاهی نگاهی بهت می انداخت و لبخندی می زد.
حین خوردن غذا داشتی قاشق رو به سمت دهنت می بردی که آستین لباست بالا رفت و کبودی دستت معلوم شد که از چشم فلیکس دور نموند.
فلیکس از خوردن دست کشید و قاشق رو روی بشقابش گذاشت و مچ دستت رو گرفت که با ترس گفتی: چیکار می کنی فلیکس؟
فلیکس با خشم دستشو سمت آستین لباست برد که دستتو سمت آستین لباست بردی تا متوقفش کنی اما با فشاری که به مچ دستت که کبود بود وارد کرد اخی گفتی.
فلیکس آستین لباستو کنار زد که کبودی های دستت مشخص شد.
با نگرانی و ترس بهت نگاه کرد و گفت: کی اینکارو باهات کرده؟
هیچی نمی گفتی. نمی تونستی بهش بگی دلیل تمام کبودی های بدنت خودتی.
فلیکس که از سکوتت بیشتر نگران شده بود گفت:عزیزم چی شده؟ می تونی بهم بگی.
از صدای لرزونش متوجه بغضش شدی.
فلیکس دوباره تکرار کرد: کی اینکارو باهات کرده بیب؟
نتونستی تحمل کنی پس با صدای لرزون گفتی: خودم فلیکس. خودم.
فلیکس که از این جواب شوکه شده بود گفت: چی؟ یعنی...
اشک از چشم هاش جاری شد و از روی صندلیش بلند شد و به سمتت اومد و محکم بغلت کرد و گفت: چرا؟ چرا بهم نگفتی ا/ت؟ چرا نگفتی که حالت خوب نیست؟چرا؟
نتونستی تحمل کنی و تو هم به اشکات اجازه دادی جاری بشن.
فلیکس با چشم های اشکی بهت نگاه کرد و گفت: همه چی درست میشه بهت قول میدم عزیزم.
و دوباره محکم تر از قبل بغلت کرد و گریه کرد.
هیچی نمی گفتید و تنها صدایی که به گوش می خورد. صدای گریه های شما دوتا بود که با آهنگ آرامش بخش خونه یه آهنگ غمگین ساخته شده.
لباس آستین بلندی پوشیدی و برای بار آخر به کبودی های دستت نگاه کردی. لبخندی از روی غم زدی و به تصویر خودت درون آینه نگاهی کردی.
از اتاق خواب بیرون رفتی و به سمت آشپزخونه رفتی تا غذا ها رو تا زمانی که فلیکس میاد خونه آماده کنی.
آهنگی ملایم با اسپیکر پخش میشد و فضای خونه رو پر کرده بود.
بعد از حدود 1 ساعت غذا ها رو آماده کرده بودی و روی مبل نشسته بودی و در حالی که به آهنگ گوش می کردی نوشیدنی می خوردی و در افکارت غرق شده بودی.
ناگهان با شنیدن صدای زنگ خونه رشته افکارت پاره شد و از روی مبل بلند شدی و به سمت در خونه رفتی و آروم در رو باز کردی که فلیکس با چهره ی خسته اش نگاهی بهت کرد و لبخندی زد و گفت: سلام بیب.
لبخندی زدی و گفتی: سلام عزیزم. حتما خسته ای. بیا داخل.
فلیکس آروم وارد خونه شد و تو هم در رو بستی. فلیکس کفش هاشو داخل جا کفشی قرار داد و بعد به سمتت برگشت و بوسه ای کوتاه به لبت زد و گفت: حتما منتظرت گذاشتم نه؟
با صدایی آروم گفتی :نه عزیزم.
به همراه فلیکس وارد پذیرایی شدین که فلیکس صدای آرامش بخش موسیقی رو شنید و گفت: داشتی آهنگ گوش می کردی عزیزم؟
لبخندی کوچیک زدی و گفتی: آره. وقتی آهنگ گوش میدم آرامش میگیرم.
فلیکس لبخندی زد. رفتی سمت اسپیکر تا آهنگ رو قطع کنی که فلیکس گفت: بزار پخش بشه. دوستش دارم.
به سمتش برگشتی و گفتی : برو لباستو عوض کن عزیزم. غذا سرد میشه.
فلیکس با خنده گفت: چشم عزیزم.
و وارد اتاق خوابتون شد تا لباسشو عوض کنه و تو هم وارد آشپزخونه شدی تا غذا ها رو داخل پشقاب بریزی.
بعد چند دقیقه فلیکس با لباس راحتی وارد آشپزخونه شد و با دیدن میز پر از غذا گفت: لازم نبود این همه غذا درست کنی عزیزم.
لبخندی زدی و گفتی : حتما گرسنه ای. بشین. غذا سرد میشه.
فلیکس روی صندلی نشست و تو هم مقابلش نشستی و شروع به خوردن غذا کردین.
چیزی نمی گفتین و مشغول غذا خوردن بودید.
فلیکس هم هر از گاهی نگاهی بهت می انداخت و لبخندی می زد.
حین خوردن غذا داشتی قاشق رو به سمت دهنت می بردی که آستین لباست بالا رفت و کبودی دستت معلوم شد که از چشم فلیکس دور نموند.
فلیکس از خوردن دست کشید و قاشق رو روی بشقابش گذاشت و مچ دستت رو گرفت که با ترس گفتی: چیکار می کنی فلیکس؟
فلیکس با خشم دستشو سمت آستین لباست برد که دستتو سمت آستین لباست بردی تا متوقفش کنی اما با فشاری که به مچ دستت که کبود بود وارد کرد اخی گفتی.
فلیکس آستین لباستو کنار زد که کبودی های دستت مشخص شد.
با نگرانی و ترس بهت نگاه کرد و گفت: کی اینکارو باهات کرده؟
هیچی نمی گفتی. نمی تونستی بهش بگی دلیل تمام کبودی های بدنت خودتی.
فلیکس که از سکوتت بیشتر نگران شده بود گفت:عزیزم چی شده؟ می تونی بهم بگی.
از صدای لرزونش متوجه بغضش شدی.
فلیکس دوباره تکرار کرد: کی اینکارو باهات کرده بیب؟
نتونستی تحمل کنی پس با صدای لرزون گفتی: خودم فلیکس. خودم.
فلیکس که از این جواب شوکه شده بود گفت: چی؟ یعنی...
اشک از چشم هاش جاری شد و از روی صندلیش بلند شد و به سمتت اومد و محکم بغلت کرد و گفت: چرا؟ چرا بهم نگفتی ا/ت؟ چرا نگفتی که حالت خوب نیست؟چرا؟
نتونستی تحمل کنی و تو هم به اشکات اجازه دادی جاری بشن.
فلیکس با چشم های اشکی بهت نگاه کرد و گفت: همه چی درست میشه بهت قول میدم عزیزم.
و دوباره محکم تر از قبل بغلت کرد و گریه کرد.
هیچی نمی گفتید و تنها صدایی که به گوش می خورد. صدای گریه های شما دوتا بود که با آهنگ آرامش بخش خونه یه آهنگ غمگین ساخته شده.
۷.۰k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.