تک پارتی آی ان:)
وقتی حامله ای و سوپرایزش می کنی🪐
با ذوق به بیبی چک دستت نگاه می کردی. نمی دونستی چجوری این خبر هیجان انگیز که بارداری رو به آی ان بگی.
پس تصمیم گرفتی سوپرایزش کنی.
هودی و شلوار ساده ای پوشیدی و از خونه خارج شدی.
به سمت مغازه ی بزرگ خونه که پر از وسایل جشن تولد و مراسم های مختلف بود رفتی و وارد شدی. از مناسبت های خاص مثل هالووین و کریسمس گذشتی تا به بخش مدنظرت رسیدی. چند تا بادکنک خریدی و از مغازه خارج شدی.
ایرپاد هاتو توی گوشت گذاشتی و آهنگی شاد که با هوای بهاری همخونی داشته باشه پلی کردی و شروع به قدم زدن به سمت خونه کردی.
پس از چند دقیقه دوباره به خونه برگشتی. وارد خونه شدی و کفش هاتو توی جاکفشی قرار دادی و لباس هاتو عوض کردی.
به سمت پذیرایی رفتی و شروع به تزئین کردن کردی. چیز زیادی نخریده بودی؛ فقط می خواستی کمی خونه رو از سادگی خارج کنی.
بعد از اتمام کارت گوشیتو برداشتی و شماره آی ان رو پیدا کردی. نفسی عمیق کشیدی و روی شمارش ضربه زدی تا تماس باهاش برقرار بشه. بعد از چندین بوق آی ان جواب داد و گفت: الو؟
با صدایی غمگین و دردمند گفتی: آی ان. منم ا/ت
آی ان که از صدای ساختگی تو نگران شده بود گفت: چیزی شده عزیزم؟
سعی کردی ناراحتی رو داخل صدات برقرار کنی و گفتی : بیا خونه. لطفا.
آی ان که نگرانیش بیشتر هم شده بود گفت: چی شده عزیزم؟ اتفاقی برات افتاده؟
فقط پاسخ دادی: بیا خونه.
و قبل از اینکه آی ان حرفی بزنه تلفن رو قطع کردی. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که آی ان بهت پیامکی زد که گفته بود: الان میام. تو راهم.
تو هم با ذوق لبخندی زدی.
دستی روی شکمت کشیدی و گفتی: قراره بابایی رو سوپرایز کنیم عزیزم.
داخل افکارت غرق شده بود. داشتی به بچتون فکر می کردی. به اینکه وقتی به دنیا بیاد چقدر زندگیتون عوض میشه...
ناگهان زنگ در به صدا در اومد و تو با خوشحالی به سمت در رفتی و در رو باز کردی که آی ان با نگرانی بغلت کرد و گفت:چی شده؟
لبخندی زدی و گفتی: بیا تو آی ان.اتفاق مهمی افتاده
آی ان که متعجب شده بود وارد خونه شد.
از راهرو گذشتید که وارد پذیرایی که تزئین کرده بودی شد و گفت: امروز مناسبتیه؟
گفتی: شاید.
آی ان که متعجب بود گفت: چی؟
با لبخند گفتی: ام شاید روزیه که باید بهت خبر بدم قراره بابا بشی.
آی ان از این حرف متعجب و ناباورانه بهت نگاه کرد. لحظه ای چیزی نگفت و سپس با تعجب گفت: یعنی تو...؟
ادامه جمله اش رو نزاشتی بگه و گفتی: آره آی ان من حاملم.
آی ان محکم بغلت کرد و گفت : ممنونم عزیزم. ممنونم.
تو هم در جواب گفتی: ممنون از تو که توی زندگیمی.
آی ان بوسه ای روی لبت گذاشت و گفت: عاشقتم ا/ت. مرسی که منو به آرزوم رسوندی.
و دستی روی شکمت کشید و گفت: نمی تونم صبر کنم تا به دنیا بیاد. تو هم لبخندی زدی و گفتی : منم همینطور آی ان. منم همینطور.
با ذوق به بیبی چک دستت نگاه می کردی. نمی دونستی چجوری این خبر هیجان انگیز که بارداری رو به آی ان بگی.
پس تصمیم گرفتی سوپرایزش کنی.
هودی و شلوار ساده ای پوشیدی و از خونه خارج شدی.
به سمت مغازه ی بزرگ خونه که پر از وسایل جشن تولد و مراسم های مختلف بود رفتی و وارد شدی. از مناسبت های خاص مثل هالووین و کریسمس گذشتی تا به بخش مدنظرت رسیدی. چند تا بادکنک خریدی و از مغازه خارج شدی.
ایرپاد هاتو توی گوشت گذاشتی و آهنگی شاد که با هوای بهاری همخونی داشته باشه پلی کردی و شروع به قدم زدن به سمت خونه کردی.
پس از چند دقیقه دوباره به خونه برگشتی. وارد خونه شدی و کفش هاتو توی جاکفشی قرار دادی و لباس هاتو عوض کردی.
به سمت پذیرایی رفتی و شروع به تزئین کردن کردی. چیز زیادی نخریده بودی؛ فقط می خواستی کمی خونه رو از سادگی خارج کنی.
بعد از اتمام کارت گوشیتو برداشتی و شماره آی ان رو پیدا کردی. نفسی عمیق کشیدی و روی شمارش ضربه زدی تا تماس باهاش برقرار بشه. بعد از چندین بوق آی ان جواب داد و گفت: الو؟
با صدایی غمگین و دردمند گفتی: آی ان. منم ا/ت
آی ان که از صدای ساختگی تو نگران شده بود گفت: چیزی شده عزیزم؟
سعی کردی ناراحتی رو داخل صدات برقرار کنی و گفتی : بیا خونه. لطفا.
آی ان که نگرانیش بیشتر هم شده بود گفت: چی شده عزیزم؟ اتفاقی برات افتاده؟
فقط پاسخ دادی: بیا خونه.
و قبل از اینکه آی ان حرفی بزنه تلفن رو قطع کردی. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که آی ان بهت پیامکی زد که گفته بود: الان میام. تو راهم.
تو هم با ذوق لبخندی زدی.
دستی روی شکمت کشیدی و گفتی: قراره بابایی رو سوپرایز کنیم عزیزم.
داخل افکارت غرق شده بود. داشتی به بچتون فکر می کردی. به اینکه وقتی به دنیا بیاد چقدر زندگیتون عوض میشه...
ناگهان زنگ در به صدا در اومد و تو با خوشحالی به سمت در رفتی و در رو باز کردی که آی ان با نگرانی بغلت کرد و گفت:چی شده؟
لبخندی زدی و گفتی: بیا تو آی ان.اتفاق مهمی افتاده
آی ان که متعجب شده بود وارد خونه شد.
از راهرو گذشتید که وارد پذیرایی که تزئین کرده بودی شد و گفت: امروز مناسبتیه؟
گفتی: شاید.
آی ان که متعجب بود گفت: چی؟
با لبخند گفتی: ام شاید روزیه که باید بهت خبر بدم قراره بابا بشی.
آی ان از این حرف متعجب و ناباورانه بهت نگاه کرد. لحظه ای چیزی نگفت و سپس با تعجب گفت: یعنی تو...؟
ادامه جمله اش رو نزاشتی بگه و گفتی: آره آی ان من حاملم.
آی ان محکم بغلت کرد و گفت : ممنونم عزیزم. ممنونم.
تو هم در جواب گفتی: ممنون از تو که توی زندگیمی.
آی ان بوسه ای روی لبت گذاشت و گفت: عاشقتم ا/ت. مرسی که منو به آرزوم رسوندی.
و دستی روی شکمت کشید و گفت: نمی تونم صبر کنم تا به دنیا بیاد. تو هم لبخندی زدی و گفتی : منم همینطور آی ان. منم همینطور.
۳.۶k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.