گل قرمز. قسمت 4.
گل قرمز. قسمت 4.
داخل داستان چیز بدی وجود نداره پس الکی گزارش نکنید
+سواه مین پدرت میدونه؟
_لطفا بهش نگو
خندید و گفت
+چرا نگم؟؟؟
_چون ما تازه 1 روزه باهمیم
=راست میگه
+تهیونگ چیزی نگفت و رفت
ویو تهیونگ
اون نمیتونه با اون باشه. پسره که زیاد پولدار نیس، پدر سوا هم اجازه نمیده. بهتره هرچه زود تر به خانواده سوا بگم تا اقای مین انها را از هم جدا کنه تا بیشتر از این وابسته نشدن...
بعد از اینکه تهیونگ رفت، من و جونگ کوک هم رفتیم در مغازه ی کوک.
وقتی وارد شدیم، بوی گل های رز را وارد ریه هام کردم. بعد هم با نشاط نشستیم و گل هارو مرتب کردیم.
=به نظرت تهیونگ لو میده
_اره
=میخای چیکار کنی
_نمیدونم. باید یه دروغی جور کنیم
=اما با دروغ بد تر میشه
_اگه خانوادم بفهمند از هم جدامون میکنن. مخصوصا پدرم
کوک دیگه چیزی نگفت. کمی فکر کرد و گفت
=تو که تهیونگ رو دوست نداری، پس بیا ثابت کنیم به پدر و مادرت که با من شاد تری. خانم یوری(مادر سوا) که زیاد سخت گیر نیس، پس بیشتر روی پدرت، اقای سوبین تمرکز کنیم.
_پدرم؟ براش مهم نیس. فقط میخاد من و تهیونگ باهم باشیم.
یهو گوشیم زنگ خورد
=کیه؟
_مامانم
گوشی رو وصل کردم.
+سواه مین(عصبانی)
_چیه؟چیشده؟
+تهیونگ همچیو بهم گفت
_پسره ی دهن لق(زیر لب)
+تو تهیونگ را رد کردی بخاطر یکی دیگه؟
_چیه حق انتخاب برای ایندم ندارم؟
+هر دفعه بهت نق انتخاب دادیم گند زدی توش
_مامان جون، گوش کن، من و جونگ کوک تازه 1 روزه باهم هستیم، اینو به اون تهیونگ دهن لق هم گفتم. مطمئن نیستم که میخام باهاش باشم، ولی واقعا پسر خوبیه. تو اصلا تا حالا دیدیش؟
+هه. نه، ندیدمش ولی میدونم که هیچکی مثه تهیونگ نیس. با پدرت صحبت کردم، اون خیلی عصبانی شد. همین امشب با تهیونگ و اون پسره میای خونه تا صحبت کنیم.
_ولی من نمی...
خواستم حرف بزنم که قطع کرد. همه چیزو برا کوک تعریف کردم.
کوک هم گفت
=خب پس امشب باید یه مهمونی بریم
_اره کیوتم (خنده) ولی تهیونگم هس
=اشکال نداره، فقط بلید حسابی دل باباتو ببرم.
شب شد و ساعت 19:40 بود کارام تموم بود و لباسام رو تنم کردم.
جونگ کوک هم یه کت و شلوار کرمی تنش بود. خیلی بهش میومد.
رفتیم عمارت. در زدیم و اریکا در رو باز کرد. با دیدن جونگ کوک برقی تو چشماش دیده شد. اریکا اصلا متوجه اومدن من نشد و همونجور داشت نگاه کوک میکرد. کوک تعجب زده بهش نگاه میکرد
_اریکا (با داد)
یهو به خودش اومد
+جونم خانم؟
_کجا رو نگاه میکنی؟
بعد از تموم شدن حرفم اریکا رو پرت کردم کنار و با جونگ کوک وارد عمارت شدیم. اریکا دوید دنبالمون و گفت.
+خانم جون، اقای یونگی(برادر سوا) داخل سالن غذا خوری منتظرتون هست
با کوک رفتیم داخل سالن غذا خوری. کسی به جز یونگی نبود. یونگی خیلی...
داخل داستان چیز بدی وجود نداره پس الکی گزارش نکنید
+سواه مین پدرت میدونه؟
_لطفا بهش نگو
خندید و گفت
+چرا نگم؟؟؟
_چون ما تازه 1 روزه باهمیم
=راست میگه
+تهیونگ چیزی نگفت و رفت
ویو تهیونگ
اون نمیتونه با اون باشه. پسره که زیاد پولدار نیس، پدر سوا هم اجازه نمیده. بهتره هرچه زود تر به خانواده سوا بگم تا اقای مین انها را از هم جدا کنه تا بیشتر از این وابسته نشدن...
بعد از اینکه تهیونگ رفت، من و جونگ کوک هم رفتیم در مغازه ی کوک.
وقتی وارد شدیم، بوی گل های رز را وارد ریه هام کردم. بعد هم با نشاط نشستیم و گل هارو مرتب کردیم.
=به نظرت تهیونگ لو میده
_اره
=میخای چیکار کنی
_نمیدونم. باید یه دروغی جور کنیم
=اما با دروغ بد تر میشه
_اگه خانوادم بفهمند از هم جدامون میکنن. مخصوصا پدرم
کوک دیگه چیزی نگفت. کمی فکر کرد و گفت
=تو که تهیونگ رو دوست نداری، پس بیا ثابت کنیم به پدر و مادرت که با من شاد تری. خانم یوری(مادر سوا) که زیاد سخت گیر نیس، پس بیشتر روی پدرت، اقای سوبین تمرکز کنیم.
_پدرم؟ براش مهم نیس. فقط میخاد من و تهیونگ باهم باشیم.
یهو گوشیم زنگ خورد
=کیه؟
_مامانم
گوشی رو وصل کردم.
+سواه مین(عصبانی)
_چیه؟چیشده؟
+تهیونگ همچیو بهم گفت
_پسره ی دهن لق(زیر لب)
+تو تهیونگ را رد کردی بخاطر یکی دیگه؟
_چیه حق انتخاب برای ایندم ندارم؟
+هر دفعه بهت نق انتخاب دادیم گند زدی توش
_مامان جون، گوش کن، من و جونگ کوک تازه 1 روزه باهم هستیم، اینو به اون تهیونگ دهن لق هم گفتم. مطمئن نیستم که میخام باهاش باشم، ولی واقعا پسر خوبیه. تو اصلا تا حالا دیدیش؟
+هه. نه، ندیدمش ولی میدونم که هیچکی مثه تهیونگ نیس. با پدرت صحبت کردم، اون خیلی عصبانی شد. همین امشب با تهیونگ و اون پسره میای خونه تا صحبت کنیم.
_ولی من نمی...
خواستم حرف بزنم که قطع کرد. همه چیزو برا کوک تعریف کردم.
کوک هم گفت
=خب پس امشب باید یه مهمونی بریم
_اره کیوتم (خنده) ولی تهیونگم هس
=اشکال نداره، فقط بلید حسابی دل باباتو ببرم.
شب شد و ساعت 19:40 بود کارام تموم بود و لباسام رو تنم کردم.
جونگ کوک هم یه کت و شلوار کرمی تنش بود. خیلی بهش میومد.
رفتیم عمارت. در زدیم و اریکا در رو باز کرد. با دیدن جونگ کوک برقی تو چشماش دیده شد. اریکا اصلا متوجه اومدن من نشد و همونجور داشت نگاه کوک میکرد. کوک تعجب زده بهش نگاه میکرد
_اریکا (با داد)
یهو به خودش اومد
+جونم خانم؟
_کجا رو نگاه میکنی؟
بعد از تموم شدن حرفم اریکا رو پرت کردم کنار و با جونگ کوک وارد عمارت شدیم. اریکا دوید دنبالمون و گفت.
+خانم جون، اقای یونگی(برادر سوا) داخل سالن غذا خوری منتظرتون هست
با کوک رفتیم داخل سالن غذا خوری. کسی به جز یونگی نبود. یونگی خیلی...
۲.۰k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.