فیک(سرنوشت )پارت ۵۶
فیک(سرنوشت )پارت ۵۶
آلیس ویو
'اونجا یه نور بود...نوری که نمیدونستم از کجا اومده و راه رو واسم روشن کرده.
دوباره برگشتم و دنبال اون نور رفتم.
بعد از گذشتن از اون در بزرگ وارد مکان شدم که واسم ناآشنا بود...
چند قدم جلو رفتم...
که زیر یه درخت یه خانمه رو دیدم...پشتش به من بود.
آروم به سمتش قدم برداشتم..
بالا سرش ایستادم و دستمو به سمتش دراز کردم..
آلیس: هیی..
حرفمو کامل نزده بودم که به سمتم برگشت...
با دیدن چهره اش خوشحالی تو چهره ام موج می زد..من بعدی سالها تونستم ببینمش..
آلیس: مامان!!
بدون حرفی به سمت پاش اشاره کرد..
آروم کنارش دراز کشیدم و سرمو روی پاهاش گذاشتم.
آلیس: دلتنگت بودم.
م/آلیس: منم..عزیزم..منم
آلیس: میشه دیگه نری...یا اصلا من نمیرم..همیشه اینجا کنارت میمونم...دیگه هیچوقت برنمیگردم.
م/آلیس: اما نمیشه..تو باید برگردی
آلیس: میخای برم..که بیتونی از تنهایت لذت ببری.
م/آلیس: میخام بری که بیتونی سر قولت بمونی
آلیس: همهی آدما باهام بده...هیچکدومشون باهام درس رفتار نمیکنه..دیگهنمیخام ببینمشون...من از همشون متنفرم..
م/آلیس: پسمیخای بزنی زیر قولت...
آلیس: خب نه...اما نمیخام برم..
م/آلیس: مگه بهم قول ندادی که روزی از اون قصر میریم بیرون..
آلیس: اما دیگه تو نیستی..تو خیلی وقته از کنارم رفتی..
م/آلیس: دیگه نمیخام این حرفو بیشنوم باشه..من همیشه کنارتم هیچوقت ولت نکردم و نمیکنم.
آلیس: اما تنهام گذاشتی
م/آلیس:من همیشه کنارتم..
دستشو روی قلبم گذاشت و ادامه داد
م/آلیس: درست همنجا...
آلیس: میدونی بابام باهام چیکار کرد..اون..
م/آلیس: میدونم...همشو میدونم..اون تقصیر بابات نبود..اون تو سرنوشتت بود..چیزی که هیچوقت نمیشه عوضش کرد..قبلام بهت گفتم..تو زندگی میشه خیلی چیزها رو عوض کرد بجز سرنوشت..اون چیزیه..که از روز تولدت باهاته تا روز مرگ...
آلیس: یعنی تو سرنوشتم بود که با اون ازدواج کنم..
م/آلیس: معلومه...
آلیس: یعنی میشه من باهاش خوشبخت بشم..یعنی امکان داره یه روزی بهم بگه دوسم داره.
م/آلیس: مطمئنم..اما باید صبر کرد..مطمئنم روزی زندگيت از این رو به اون رو میشه..خوشبخت میشی...اونم بهت میگه دوست داره..به حرفام اعتماد کن..باشه..
آلیس: میترسم از برگشتن به اونجا..اونجا هیچ کیو ندارم...
م/آلیس: به کسی تکیه نکن..چون خودت تنها درد خودتو میدونی..بقیه فقط از ظاهر بهت میگن که دوست دارم یا درکت میکنم..اما تو از درون تنهایی و فقط باید به خودت تکیه کنی...چون آخرش قراره خودت واسه خودت بمونی..حتی منو باباتم نمیتونم باهات باشیم..باشه..پس الکی نگو من تنهام یا هيچکی نیس درکم کنه..
آلیس: کاش همیشه بودی و همچون حرف های بهم میزدی یا کاش هیچوقت نمیرفتی و تنهام نمیزاشتی تا به همچون حرفا نیاز پیدا نکنم ..
مامانم تا خاست چیزی بگه که با صدا های که نمیتونستم تشخیصش بدم یکی صدام میزد..
با شنیدن اون صدا همه چه واسم ناپدید شد و از بین رفت حتی مامانم...
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
همنجوری که قولش و داده بودم امروز و۳ پارت گذاشتم
تا پارت بعد بای
آلیس ویو
'اونجا یه نور بود...نوری که نمیدونستم از کجا اومده و راه رو واسم روشن کرده.
دوباره برگشتم و دنبال اون نور رفتم.
بعد از گذشتن از اون در بزرگ وارد مکان شدم که واسم ناآشنا بود...
چند قدم جلو رفتم...
که زیر یه درخت یه خانمه رو دیدم...پشتش به من بود.
آروم به سمتش قدم برداشتم..
بالا سرش ایستادم و دستمو به سمتش دراز کردم..
آلیس: هیی..
حرفمو کامل نزده بودم که به سمتم برگشت...
با دیدن چهره اش خوشحالی تو چهره ام موج می زد..من بعدی سالها تونستم ببینمش..
آلیس: مامان!!
بدون حرفی به سمت پاش اشاره کرد..
آروم کنارش دراز کشیدم و سرمو روی پاهاش گذاشتم.
آلیس: دلتنگت بودم.
م/آلیس: منم..عزیزم..منم
آلیس: میشه دیگه نری...یا اصلا من نمیرم..همیشه اینجا کنارت میمونم...دیگه هیچوقت برنمیگردم.
م/آلیس: اما نمیشه..تو باید برگردی
آلیس: میخای برم..که بیتونی از تنهایت لذت ببری.
م/آلیس: میخام بری که بیتونی سر قولت بمونی
آلیس: همهی آدما باهام بده...هیچکدومشون باهام درس رفتار نمیکنه..دیگهنمیخام ببینمشون...من از همشون متنفرم..
م/آلیس: پسمیخای بزنی زیر قولت...
آلیس: خب نه...اما نمیخام برم..
م/آلیس: مگه بهم قول ندادی که روزی از اون قصر میریم بیرون..
آلیس: اما دیگه تو نیستی..تو خیلی وقته از کنارم رفتی..
م/آلیس: دیگه نمیخام این حرفو بیشنوم باشه..من همیشه کنارتم هیچوقت ولت نکردم و نمیکنم.
آلیس: اما تنهام گذاشتی
م/آلیس:من همیشه کنارتم..
دستشو روی قلبم گذاشت و ادامه داد
م/آلیس: درست همنجا...
آلیس: میدونی بابام باهام چیکار کرد..اون..
م/آلیس: میدونم...همشو میدونم..اون تقصیر بابات نبود..اون تو سرنوشتت بود..چیزی که هیچوقت نمیشه عوضش کرد..قبلام بهت گفتم..تو زندگی میشه خیلی چیزها رو عوض کرد بجز سرنوشت..اون چیزیه..که از روز تولدت باهاته تا روز مرگ...
آلیس: یعنی تو سرنوشتم بود که با اون ازدواج کنم..
م/آلیس: معلومه...
آلیس: یعنی میشه من باهاش خوشبخت بشم..یعنی امکان داره یه روزی بهم بگه دوسم داره.
م/آلیس: مطمئنم..اما باید صبر کرد..مطمئنم روزی زندگيت از این رو به اون رو میشه..خوشبخت میشی...اونم بهت میگه دوست داره..به حرفام اعتماد کن..باشه..
آلیس: میترسم از برگشتن به اونجا..اونجا هیچ کیو ندارم...
م/آلیس: به کسی تکیه نکن..چون خودت تنها درد خودتو میدونی..بقیه فقط از ظاهر بهت میگن که دوست دارم یا درکت میکنم..اما تو از درون تنهایی و فقط باید به خودت تکیه کنی...چون آخرش قراره خودت واسه خودت بمونی..حتی منو باباتم نمیتونم باهات باشیم..باشه..پس الکی نگو من تنهام یا هيچکی نیس درکم کنه..
آلیس: کاش همیشه بودی و همچون حرف های بهم میزدی یا کاش هیچوقت نمیرفتی و تنهام نمیزاشتی تا به همچون حرفا نیاز پیدا نکنم ..
مامانم تا خاست چیزی بگه که با صدا های که نمیتونستم تشخیصش بدم یکی صدام میزد..
با شنیدن اون صدا همه چه واسم ناپدید شد و از بین رفت حتی مامانم...
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
همنجوری که قولش و داده بودم امروز و۳ پارت گذاشتم
تا پارت بعد بای
۱۵.۱k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.