فیک(سرنوشت ) پارت ۵۷
فیک(سرنوشت ) پارت ۵۷
آلیس ویو
با تکون خوردنم سریع از جام پاشدم..
بدنم خیس عرق شده بود و گلوم خشک شه بود..با گذاشتن دستش روی شونم ترسیدم و کمی جا به جا شدم..
جونگ کوک: هی خوبی؟؟داشتی تو خوابت حرف میزدی..
با صدای لرزون جواب دادم
آلیس: خ..خو..خوبم.
لیوان آب که دستش بود و به سمتم گرفت..
از دستش گرفتم و مقداری ازش خوردم..
آلیس: م..ممنون
جونگ کوک: مطمئنی که حالت خوبه؟
آلیس: آر..آره خو..خوبم
جونگ کوک: باشه پس بخواب..
خودش دوباره دراز کشید..اما من با وجود شوک که بهم وارد شده بود نمیتونستم بخوابم..
آروم از روی تخت بلند شدم...
و به سمت در بالکن رفتم..
سعی کردم درو بدون ایجاد صدای باز کنم..
بعدی باز شدن در نگاهی به جونگ کوک انداختم بعد مطمئن شدن از اینکه خوابه..وارد بالکن شدم و درشو بستم..
باد سرد که میورزيد باعث میشد تنم به لرز بیوفته..اما من به این هوا نیاز داشتم تا بتونم چیزی که دیدم و از یاد ببرم.
خیره به ماه بودم...
اونم مث من تنها بود..
کسی نیس درکش کنه که چقدر سعی داره تا بیتونه شب و واسه مون روشن کنه .
اما ما فقط آفتاب و ميبينيم..و به خودمون میگم اگه نبود کلی روزمون تاریک بود..
اما اگه ماهِ نبود اگه مهتاب شب و واسمون روشن نمیکرد..ما نمیتونستیم تو اون تاریکی حتی خودمون و پیدا کنیم..
مهتاب قشنگه..
افسانهِ که مامانم واسم تعریف کرده بود و یادم اومد اون میگفت.
'پیش از این،خورشید و ماه عاشق هم بودن،اما بخاطر تفاوت زمانی اونا همدیگه رو هیچوقت ندیدن؛برای همین خدا پدیده ای به اسم 'کسوف'خلق کرد تا نشون بده هیچ عشق غیر ممکن وجود نداره..'
تو این داستان من ماه ام و جونگ کوک خورشیدم..اون منو دوس داره اما این سرنوشت نمیزاره ما همو داشته باشیم..
من ترس از گفتن حقیقت دارم..چون اونقدر بدبختی های زندگیم زیاده که کلا به هیچ حرفی نمیتونم باور کنم...نمیتونم حقیقت و بگم چون میترسم از این بیشتر بدبخت بشم..
ممکنه ماهم دیگه هیچوقت همو نبینم..نمیدونم اما حس بدی که از اون خواب دارم..هرلحظه فکر میکنم قراره همون اتفاق واسم بیوفته..ما نیاز به یه کسوف داشتیم..اما میشه تو این سرنوشتم یکی از ناکجاآباد پیدا بشه و زندگی مو درس کنه و بشه کسوف ما.؟!اون خواب...نه نه
مگه میشه بابای بچه شو واسه قدرت قربانی کنه..
چشمامو بستم..که از هر دو گوشه چشمم قطره اشک ریخت پایین..
با این جمله یاد بابام افتادم..
مگه میشه بابای بچه شو واسه قدرت قربانی کنه..آره چرا مگه من خودم جلو چشمام ندیدم..چشمای بابام فقط دنبال قدرت بود..و اینجا منو مامانم قربانی بودیم..
لبخند تلخی زدم واسه اون همه اتفاقات بدی که زندگیم و باهاش گذروندم...
چشمامو باز کردم..که چشمام قفل ماه شد..
پلکی زدم و گفتم
'الان حالتو درک میکنم اینکه تنها بودن چقدر زجر آوره..
توعم مث من کسیو نداری که درکت کنه..
میدونم به امید طلوع خورشید شب و بیدار مشینی و تنهای میدرخشی..
کاش منم یکیو داشتم..که میتونستم به امید اون این سختی هارو بگذرونم..و صبح چشمامو فقط به امید اون باز کنم..
اما خب اینجا که همه مث تو خوش شانس نیس..
کاش میشد کمی از این شانس تو به من بده..چون خیلی بهش نیاز دارم '.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
نظرتون؟؟
آلیس ویو
با تکون خوردنم سریع از جام پاشدم..
بدنم خیس عرق شده بود و گلوم خشک شه بود..با گذاشتن دستش روی شونم ترسیدم و کمی جا به جا شدم..
جونگ کوک: هی خوبی؟؟داشتی تو خوابت حرف میزدی..
با صدای لرزون جواب دادم
آلیس: خ..خو..خوبم.
لیوان آب که دستش بود و به سمتم گرفت..
از دستش گرفتم و مقداری ازش خوردم..
آلیس: م..ممنون
جونگ کوک: مطمئنی که حالت خوبه؟
آلیس: آر..آره خو..خوبم
جونگ کوک: باشه پس بخواب..
خودش دوباره دراز کشید..اما من با وجود شوک که بهم وارد شده بود نمیتونستم بخوابم..
آروم از روی تخت بلند شدم...
و به سمت در بالکن رفتم..
سعی کردم درو بدون ایجاد صدای باز کنم..
بعدی باز شدن در نگاهی به جونگ کوک انداختم بعد مطمئن شدن از اینکه خوابه..وارد بالکن شدم و درشو بستم..
باد سرد که میورزيد باعث میشد تنم به لرز بیوفته..اما من به این هوا نیاز داشتم تا بتونم چیزی که دیدم و از یاد ببرم.
خیره به ماه بودم...
اونم مث من تنها بود..
کسی نیس درکش کنه که چقدر سعی داره تا بیتونه شب و واسه مون روشن کنه .
اما ما فقط آفتاب و ميبينيم..و به خودمون میگم اگه نبود کلی روزمون تاریک بود..
اما اگه ماهِ نبود اگه مهتاب شب و واسمون روشن نمیکرد..ما نمیتونستیم تو اون تاریکی حتی خودمون و پیدا کنیم..
مهتاب قشنگه..
افسانهِ که مامانم واسم تعریف کرده بود و یادم اومد اون میگفت.
'پیش از این،خورشید و ماه عاشق هم بودن،اما بخاطر تفاوت زمانی اونا همدیگه رو هیچوقت ندیدن؛برای همین خدا پدیده ای به اسم 'کسوف'خلق کرد تا نشون بده هیچ عشق غیر ممکن وجود نداره..'
تو این داستان من ماه ام و جونگ کوک خورشیدم..اون منو دوس داره اما این سرنوشت نمیزاره ما همو داشته باشیم..
من ترس از گفتن حقیقت دارم..چون اونقدر بدبختی های زندگیم زیاده که کلا به هیچ حرفی نمیتونم باور کنم...نمیتونم حقیقت و بگم چون میترسم از این بیشتر بدبخت بشم..
ممکنه ماهم دیگه هیچوقت همو نبینم..نمیدونم اما حس بدی که از اون خواب دارم..هرلحظه فکر میکنم قراره همون اتفاق واسم بیوفته..ما نیاز به یه کسوف داشتیم..اما میشه تو این سرنوشتم یکی از ناکجاآباد پیدا بشه و زندگی مو درس کنه و بشه کسوف ما.؟!اون خواب...نه نه
مگه میشه بابای بچه شو واسه قدرت قربانی کنه..
چشمامو بستم..که از هر دو گوشه چشمم قطره اشک ریخت پایین..
با این جمله یاد بابام افتادم..
مگه میشه بابای بچه شو واسه قدرت قربانی کنه..آره چرا مگه من خودم جلو چشمام ندیدم..چشمای بابام فقط دنبال قدرت بود..و اینجا منو مامانم قربانی بودیم..
لبخند تلخی زدم واسه اون همه اتفاقات بدی که زندگیم و باهاش گذروندم...
چشمامو باز کردم..که چشمام قفل ماه شد..
پلکی زدم و گفتم
'الان حالتو درک میکنم اینکه تنها بودن چقدر زجر آوره..
توعم مث من کسیو نداری که درکت کنه..
میدونم به امید طلوع خورشید شب و بیدار مشینی و تنهای میدرخشی..
کاش منم یکیو داشتم..که میتونستم به امید اون این سختی هارو بگذرونم..و صبح چشمامو فقط به امید اون باز کنم..
اما خب اینجا که همه مث تو خوش شانس نیس..
کاش میشد کمی از این شانس تو به من بده..چون خیلی بهش نیاز دارم '.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
نظرتون؟؟
۱۴.۸k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.