𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 1
____
راوی:همه چیز از اون شب شروع شد.....وقتی دختر جوان ب همراه مادرش در راه بازگشت ب خانه بود.....از طرفی ارباب خشمگین مافیای کره ب دنبال جاسوسی با تمام سرعت ماشین رانندگی میکرد.....دختر بیخبر از غمگین ترین لحظه زندگی اش ب خواندن کتاب مورد علاقه اش دقایق را سپری میکرد....که ناگهان....نور زردی بروی چشمش افتاد دخترک لحظه ای برجای خود لرزید نور....اون نور چراغ یک ماشین بود ک هرلحظه نزدیک تر میشد.....مادر دختر دستو پایش را گم کرد تنها راه برای برخورد با ماشینی که مثل یک ببر وحشی ب سمت اونها شتاب گرفته بود.......دخترک باتمام وجود داد زدو گفت......
ات: ما..ما..ماماننننن
ویو ات
چشما بسته بود....روی زمین افتاده بودم چیزای تیزی روی بدنم حس میکردم ولی اونقد بدنم درد میکرد...توان بار کردن چشامو نداشتم....باهمون چشمای بسته نور ابی و قرمزیو میدیدم....صدای مردمو حرکاتشونو حس میکردم....قیافه هاشونو مینونستم واضح تصور کنم.....برقی ک از طرف رعدوبرق اسمونو روشن میکرد و بعدش غرش میکردو حس میکردم و میشنیدم ......بعد از چند لحظه چشمامو بار کردم اولین چیزی ک دیدم ی مرد بود با ی لباس و کلاه مشکی صورتشو با ماسک پوشیده بود با کلاهشو دراورد....لحظه ای مجذوب چشماش شدم....ولی انگار چشماشو توی چشام قفل کردن بود ب خاطر بارون موهاش خیس و ب خاطر باد تکون میخوردن......با سیاهی رقتنو نفهمیدن چیزی از اعماق افکار بیرون اومدم......
(فلش بک ب یک ماه بعد از تصادف)
ویو ات
چشامو باز کردم توی ی اتاق بودم ....بعد از چند لحظه ب خودم اومدم و پاشدم....اینجا...ای.ن.جا بیمارستانه تمام بدنم درد میکرد ولی پاهامو حس نمیکردم انگار ک فلج شده بودم....ی عالمه سرمو داستگاهو ماسک اکسیژن بهم وصل بود......طولی نکشید ک دکترا و پرستارا با سرعت ب سمت اتاقی ک من توش بودم اومدن.....یدفه توان نشستنو از دست دادم و از پشت افتادم چشامو بستم ولی ی نفر منو بلند کردو تکون میداد
دکتر:خانم خانممم لی ....صدای منو میشنوید
ات: ار...ار..اره
دکتر :درد دارین؟کجای بدنتو درد میکنه؟
ات: همه جام درد میکنه...پاه...پاها..مو حس نمیکنم....
دکتر:چشماتونو باز کنید...
ات:نمیتونم....حس انجام هیچ کاریو ندارم
بعد از گفتن این حرفم چیزی جز سیاهی نفهمیدم و از حال رفتم......
__________________&&&
این قسمت مهمه برای همین با تمام توانم طولانی نوشتم.....
شروع داستان ات و کوک ی تصادف بود ک مقصر کوک بود ک دنبال ی جاسوس بود......
با حمایتتون انرژی نوشتن پارت بعدیو بدین....🥺❤️✨
𝑃𝐴𝑅𝑇: 1
____
راوی:همه چیز از اون شب شروع شد.....وقتی دختر جوان ب همراه مادرش در راه بازگشت ب خانه بود.....از طرفی ارباب خشمگین مافیای کره ب دنبال جاسوسی با تمام سرعت ماشین رانندگی میکرد.....دختر بیخبر از غمگین ترین لحظه زندگی اش ب خواندن کتاب مورد علاقه اش دقایق را سپری میکرد....که ناگهان....نور زردی بروی چشمش افتاد دخترک لحظه ای برجای خود لرزید نور....اون نور چراغ یک ماشین بود ک هرلحظه نزدیک تر میشد.....مادر دختر دستو پایش را گم کرد تنها راه برای برخورد با ماشینی که مثل یک ببر وحشی ب سمت اونها شتاب گرفته بود.......دخترک باتمام وجود داد زدو گفت......
ات: ما..ما..ماماننننن
ویو ات
چشما بسته بود....روی زمین افتاده بودم چیزای تیزی روی بدنم حس میکردم ولی اونقد بدنم درد میکرد...توان بار کردن چشامو نداشتم....باهمون چشمای بسته نور ابی و قرمزیو میدیدم....صدای مردمو حرکاتشونو حس میکردم....قیافه هاشونو مینونستم واضح تصور کنم.....برقی ک از طرف رعدوبرق اسمونو روشن میکرد و بعدش غرش میکردو حس میکردم و میشنیدم ......بعد از چند لحظه چشمامو بار کردم اولین چیزی ک دیدم ی مرد بود با ی لباس و کلاه مشکی صورتشو با ماسک پوشیده بود با کلاهشو دراورد....لحظه ای مجذوب چشماش شدم....ولی انگار چشماشو توی چشام قفل کردن بود ب خاطر بارون موهاش خیس و ب خاطر باد تکون میخوردن......با سیاهی رقتنو نفهمیدن چیزی از اعماق افکار بیرون اومدم......
(فلش بک ب یک ماه بعد از تصادف)
ویو ات
چشامو باز کردم توی ی اتاق بودم ....بعد از چند لحظه ب خودم اومدم و پاشدم....اینجا...ای.ن.جا بیمارستانه تمام بدنم درد میکرد ولی پاهامو حس نمیکردم انگار ک فلج شده بودم....ی عالمه سرمو داستگاهو ماسک اکسیژن بهم وصل بود......طولی نکشید ک دکترا و پرستارا با سرعت ب سمت اتاقی ک من توش بودم اومدن.....یدفه توان نشستنو از دست دادم و از پشت افتادم چشامو بستم ولی ی نفر منو بلند کردو تکون میداد
دکتر:خانم خانممم لی ....صدای منو میشنوید
ات: ار...ار..اره
دکتر :درد دارین؟کجای بدنتو درد میکنه؟
ات: همه جام درد میکنه...پاه...پاها..مو حس نمیکنم....
دکتر:چشماتونو باز کنید...
ات:نمیتونم....حس انجام هیچ کاریو ندارم
بعد از گفتن این حرفم چیزی جز سیاهی نفهمیدم و از حال رفتم......
__________________&&&
این قسمت مهمه برای همین با تمام توانم طولانی نوشتم.....
شروع داستان ات و کوک ی تصادف بود ک مقصر کوک بود ک دنبال ی جاسوس بود......
با حمایتتون انرژی نوشتن پارت بعدیو بدین....🥺❤️✨
۷.۸k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.