𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 2
____
ویو ات
با حس کردن نوری تو چشام بیدار شدم چشامو ک باز کردم فهمیدم ک اون چراغ قوه دکتر بود...با دیدن چشای باز من تعجب نکرد انگار ک امادگیشو داشت......با صدای خالم از افکار بیرون اومدم
خاله.ات: ات ات حالت خوبه؟! م..مما اینجاییم نترس....(نگرانی و لرز)
ات:خاله...م..م..ما..مانم کج..اس..ت؟(با صدای آروم و بی حال)
بعد از گفتن این حرفم خاله چیز دیگه ای نگفت و دکتر حواسمو از خاله پرت کرد......
دکتر : خانم لی نگران مادرتون نباشید الان شما باید استراحت کنید....یک ماه هست ک توی کما هستین و چیزی نخوردین......غذایی ک براتون میارنو میل کنید( روبه خاله ات ) خانم سو لطفا با بقیه از اینجا تشریف ببرید....وقت ملاقات تمومه....فردا دوباره میتونید بیاید...
ویو ات
با اینکه دکتر پشت ب من بود ولی اشاره هایی ک میدادو میتونستم بفهمم...اما چراشو نمیدونستم....از اینکه مامانم خوبه خیالم راحت شد..ولی...ولی چرا برای دیدن من نیومد ؟
دکتر : پرستار بعد از غذا کمکتون میکنه حموم کنید و لباسای نو براتون میاره.....ممکنه تا یک هفته دیگه اینجا باشید پس بهتر از همین الان با روحیه و حال خوب بیماری و دردو شکست بدیم.....
ات : چرا مثل بچه ها با من حرف میزنید....چ...چرا ب خالم اشاره دادین ک ادامه...حر..حرفشو نزنه؟(اروم)
دکتر: خب غذاتون امادس بعدا بهتون سر میزنم....
ات: صب.....ر...صبر کنید
دکتر بدون توجه ب من برای فرار از دست جواب سوالات من از اتاق خارج شد....چند دقیقه بعد پرستار با غذا و دارو اومد...
بعد از خوردن غذا یکم بدنم جون گرفت....خواستم پاشم ک نمیتونستم....وقتی پتو رو از روی پاهام کنار زدم اونا داخل گچ بودن....ی نفر با ی دستگاه برش اومد داخل....پرستار رو ب من گفت....
پرستار: خانم بمونید تا گچارو برش بزنیم بعد میتونید راحت ب راه رفتن مثل همیشه ادامه بدین....
بعد از بریدن گچا پاهامو حس میکردم.....پرستار رفت تا برام لباس بیاره.....اما خیلی طول کشید....ی دفعه ی صدایی میومد صدای حسگرای بیمارستان بود......همه با ترس و وحشت فرار می کردن....وقتی در اتاقم باز شد ی نفراومد داخل اون لباس پرستار پوشیده بود ولی معلوم بود ک اینجا کار نمیکنه.....اهمیت ندادم اومد جلو داخل سرمم ی امپول زد بعد از چند دقیقه چشام داشت گرم میشد دست خودم نبود چشام هر لحظه بسته تر میشدن ک پرستاره بهم خیره شد با صدای مردی برگشت..... اون مرد سر تا پاه لباس مشکی بود و با ماسک صورتشو پوشنده بود.....همه جا داشت سیاهی میرفت آخرین چیزی که یادمه قدماش ب سمت من بود.....
____________________&&&
خماری تا شب...قشنگه؟😞
𝑃𝐴𝑅𝑇: 2
____
ویو ات
با حس کردن نوری تو چشام بیدار شدم چشامو ک باز کردم فهمیدم ک اون چراغ قوه دکتر بود...با دیدن چشای باز من تعجب نکرد انگار ک امادگیشو داشت......با صدای خالم از افکار بیرون اومدم
خاله.ات: ات ات حالت خوبه؟! م..مما اینجاییم نترس....(نگرانی و لرز)
ات:خاله...م..م..ما..مانم کج..اس..ت؟(با صدای آروم و بی حال)
بعد از گفتن این حرفم خاله چیز دیگه ای نگفت و دکتر حواسمو از خاله پرت کرد......
دکتر : خانم لی نگران مادرتون نباشید الان شما باید استراحت کنید....یک ماه هست ک توی کما هستین و چیزی نخوردین......غذایی ک براتون میارنو میل کنید( روبه خاله ات ) خانم سو لطفا با بقیه از اینجا تشریف ببرید....وقت ملاقات تمومه....فردا دوباره میتونید بیاید...
ویو ات
با اینکه دکتر پشت ب من بود ولی اشاره هایی ک میدادو میتونستم بفهمم...اما چراشو نمیدونستم....از اینکه مامانم خوبه خیالم راحت شد..ولی...ولی چرا برای دیدن من نیومد ؟
دکتر : پرستار بعد از غذا کمکتون میکنه حموم کنید و لباسای نو براتون میاره.....ممکنه تا یک هفته دیگه اینجا باشید پس بهتر از همین الان با روحیه و حال خوب بیماری و دردو شکست بدیم.....
ات : چرا مثل بچه ها با من حرف میزنید....چ...چرا ب خالم اشاره دادین ک ادامه...حر..حرفشو نزنه؟(اروم)
دکتر: خب غذاتون امادس بعدا بهتون سر میزنم....
ات: صب.....ر...صبر کنید
دکتر بدون توجه ب من برای فرار از دست جواب سوالات من از اتاق خارج شد....چند دقیقه بعد پرستار با غذا و دارو اومد...
بعد از خوردن غذا یکم بدنم جون گرفت....خواستم پاشم ک نمیتونستم....وقتی پتو رو از روی پاهام کنار زدم اونا داخل گچ بودن....ی نفر با ی دستگاه برش اومد داخل....پرستار رو ب من گفت....
پرستار: خانم بمونید تا گچارو برش بزنیم بعد میتونید راحت ب راه رفتن مثل همیشه ادامه بدین....
بعد از بریدن گچا پاهامو حس میکردم.....پرستار رفت تا برام لباس بیاره.....اما خیلی طول کشید....ی دفعه ی صدایی میومد صدای حسگرای بیمارستان بود......همه با ترس و وحشت فرار می کردن....وقتی در اتاقم باز شد ی نفراومد داخل اون لباس پرستار پوشیده بود ولی معلوم بود ک اینجا کار نمیکنه.....اهمیت ندادم اومد جلو داخل سرمم ی امپول زد بعد از چند دقیقه چشام داشت گرم میشد دست خودم نبود چشام هر لحظه بسته تر میشدن ک پرستاره بهم خیره شد با صدای مردی برگشت..... اون مرد سر تا پاه لباس مشکی بود و با ماسک صورتشو پوشنده بود.....همه جا داشت سیاهی میرفت آخرین چیزی که یادمه قدماش ب سمت من بود.....
____________________&&&
خماری تا شب...قشنگه؟😞
۷.۷k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.