رمان عضو هشتم ما با آدمای دیگه فرق داره...
رمان عضو هشتم ما با آدمای دیگه فرق داره...
تهیونگ:ات من عاشق تو شدم
ات:شوخی باحا....
حرفم تموم نشده بود که کرمی لباش رو روی لبام حس کردم بعد از چند ثانیه ازم جدا شد و به چشمام نگاه کرد
تهیونگ:ات من شوخی نمیکنم من واقعاً دوست دارم
ات: الان چی بگم؟(خجالت کشیده)
تهیونگ: باهام قرار میزاری؟
ات:آ..آره (بازم داره خجالت میکشه)
با قرار گرفتن دوباره ی لباش رو لبام چشمام رو بستم و سعی کردم ذهنمو از اتفاقات این چند روز دور کنم و برای چند ثانیه هم که شده به آرامش برسم
؟:گازش بگیرم (جیغ)
ات:آیییییی
تهیونگ:چیشد ؟
ات:چیزی نیست فقط گوشم درد گرفت
تهیونگ: مطمعنی خوبی ؟
ات:آره خوبم
داشتم دروغ میگفتم همش دروغ بود یکی همش تو گوشم داره میگه گازش بگیر سر درد خیلی بدی داشتم و همه جا برام به رنگ قرمز در اومده بود
تهیونگ:ات چشات دوباره داره مشکی میشه
ات: تهیونگ م..من یه زامبیم
تهیونگ:چی ؟ ...مگه هرکسی که چشماش مشکی بشه زامبیه؟ فیلم دیدی؟
ات:به نظرت چرا هیچ وقت بهتون نگفتم از کدوم کشور اومدم؟ به نظرت چرا بیشتر از مواقع تو اتاقمم و درو رو خودم قفل میکنم به نظرت براچی تویه ماشین دستمو گاز گرفتم بخاطر اینکه به شماها آسیب نزنم اگه بهتون میگفتم یه زامبیم میرفتین به همه می گفتین
اونا هم مثل بقیه ی آدمای بیگناه که کشتن منم میکشتن من ...من فقط میخوام زنده بمونم میخوام یه زندگی عادی مثل بقیه داشته باشم نه یه زندگی که توش هرکسی که مرده رو میبینم نه یه زندگی که گوش دادن به داد های بابام که مرده برام عادی باشه میدونی یعنی چی وقتی که هر روز از کسی که متنفری جلوت ظاهر بشه و بهت بگه هیولا یعنی چی ؟ نه نمیدونی چون حسش نکردی درسته قلبم نمیزنه اما احساس دارم میتونم فکر کنم و تصمیم بگیرم من دارم مبارزه میکنم که زندگی مردم رو خراب نکنم اما مردم تا بفهمن قبلاً جایی بودم که پر از زامبی بوده همون لحظه کارم رو تموم میکنن (بلند و گریه )
تهیونگ : براچی زودتر بهمون نگفتی؟میتونستیم یه راهی پیدا کنیم براش
ات:این مریضی هیچ دارویی نداره
تهیونگ: مگه میشه ما باهم این مریضی رو شکست میدیم باشه فقط بهم اعتماد کن ...ات بهم اعتماد داری؟
ات:آره
تهیونگ:خوبه ..حالا هم گریه نکن چشمای خوشگلت اذیت میشه ..بیا بغلم
رفتم تو بغل گرم و نرم تهیونگ که نفهمیدم چیشد که همه جا دوباره مثل اولش شد
ات:تهیونگا
تهیونگ:بله
ات:ببین هنوز چشمام مشکیه ؟
تهیونگ:نه خوب شده دیگه سیاه نیست
ات: فکر کنم امشب رو بی خیالم شده
تهیونگ : درسته اونا دست از سرت برداشتن اما دلیل نمیشه منم دست از سرت بردارم
ات :بزار پنج دقیقه بگذره
تهیونگ: گذشت دیگه
ات::نه اصلا من خوابم میاد شب بخیر
تهیونگ :تو که تا ساعت سه نمی خوابی ولی خب باشه شب بخیر
تهیونگ:ات من عاشق تو شدم
ات:شوخی باحا....
حرفم تموم نشده بود که کرمی لباش رو روی لبام حس کردم بعد از چند ثانیه ازم جدا شد و به چشمام نگاه کرد
تهیونگ:ات من شوخی نمیکنم من واقعاً دوست دارم
ات: الان چی بگم؟(خجالت کشیده)
تهیونگ: باهام قرار میزاری؟
ات:آ..آره (بازم داره خجالت میکشه)
با قرار گرفتن دوباره ی لباش رو لبام چشمام رو بستم و سعی کردم ذهنمو از اتفاقات این چند روز دور کنم و برای چند ثانیه هم که شده به آرامش برسم
؟:گازش بگیرم (جیغ)
ات:آیییییی
تهیونگ:چیشد ؟
ات:چیزی نیست فقط گوشم درد گرفت
تهیونگ: مطمعنی خوبی ؟
ات:آره خوبم
داشتم دروغ میگفتم همش دروغ بود یکی همش تو گوشم داره میگه گازش بگیر سر درد خیلی بدی داشتم و همه جا برام به رنگ قرمز در اومده بود
تهیونگ:ات چشات دوباره داره مشکی میشه
ات: تهیونگ م..من یه زامبیم
تهیونگ:چی ؟ ...مگه هرکسی که چشماش مشکی بشه زامبیه؟ فیلم دیدی؟
ات:به نظرت چرا هیچ وقت بهتون نگفتم از کدوم کشور اومدم؟ به نظرت چرا بیشتر از مواقع تو اتاقمم و درو رو خودم قفل میکنم به نظرت براچی تویه ماشین دستمو گاز گرفتم بخاطر اینکه به شماها آسیب نزنم اگه بهتون میگفتم یه زامبیم میرفتین به همه می گفتین
اونا هم مثل بقیه ی آدمای بیگناه که کشتن منم میکشتن من ...من فقط میخوام زنده بمونم میخوام یه زندگی عادی مثل بقیه داشته باشم نه یه زندگی که توش هرکسی که مرده رو میبینم نه یه زندگی که گوش دادن به داد های بابام که مرده برام عادی باشه میدونی یعنی چی وقتی که هر روز از کسی که متنفری جلوت ظاهر بشه و بهت بگه هیولا یعنی چی ؟ نه نمیدونی چون حسش نکردی درسته قلبم نمیزنه اما احساس دارم میتونم فکر کنم و تصمیم بگیرم من دارم مبارزه میکنم که زندگی مردم رو خراب نکنم اما مردم تا بفهمن قبلاً جایی بودم که پر از زامبی بوده همون لحظه کارم رو تموم میکنن (بلند و گریه )
تهیونگ : براچی زودتر بهمون نگفتی؟میتونستیم یه راهی پیدا کنیم براش
ات:این مریضی هیچ دارویی نداره
تهیونگ: مگه میشه ما باهم این مریضی رو شکست میدیم باشه فقط بهم اعتماد کن ...ات بهم اعتماد داری؟
ات:آره
تهیونگ:خوبه ..حالا هم گریه نکن چشمای خوشگلت اذیت میشه ..بیا بغلم
رفتم تو بغل گرم و نرم تهیونگ که نفهمیدم چیشد که همه جا دوباره مثل اولش شد
ات:تهیونگا
تهیونگ:بله
ات:ببین هنوز چشمام مشکیه ؟
تهیونگ:نه خوب شده دیگه سیاه نیست
ات: فکر کنم امشب رو بی خیالم شده
تهیونگ : درسته اونا دست از سرت برداشتن اما دلیل نمیشه منم دست از سرت بردارم
ات :بزار پنج دقیقه بگذره
تهیونگ: گذشت دیگه
ات::نه اصلا من خوابم میاد شب بخیر
تهیونگ :تو که تا ساعت سه نمی خوابی ولی خب باشه شب بخیر
۳.۴k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳