شیداوصوفی قسمت چهل و هشتم چیستایثربی
شیداوصوفی قسمت_چهل_و_هشتم چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
گفتم: اینا رو از کجا فهمیدی؟ گفت: نپرس؛ فقط معامله کن! شناسنامه دومت جعلیه، یه وکیل زبده جورش کرده؛ هیچکی نمیفهمه، هیچوقت! بمانی هم هیچی ازت نمیخواد؛ هیچوقت نمیبینیش! منصور سرفه ای کرد و گفت:کاش همون موقع به شلاق می بستمش؛ اما گول زبون چربشو خوردم؛ نشونی سمانه رو گرفتم. اونقدر آدم داشتم که یا بخرنش یا از اون خونه بدزدنش.... هفته بعد، تو شهر با بمانی عقد کردم؛ با شناسنامه جعلی عین اصل! نمیدونم این پسر سیزده ساله، چقدر پول داده بود که این شناسنامه رو بگیره. توش سنم ده سال بزرگتر بود؛ بقیه چیزاش ، درست بود. با خودم گفتم: یه عقد ساده و پنهانی، بعدش میرم پیش سمانه، همین بود؛ مگه نه بمانی؟ بمانی دستش را روی صورتش گذاشت؛ انگار نمیخواست چیزی را به یاد بیاورد. منصور گفت: نمیدونم اردشیر به بمانی چی گفته بود که با این ازدواج موافقت کرده بود.... شاید با ازدواج با من، دیگه خیلی حس شرمندگی نمیکرد؛مردی که واقعا شادی و جوانی او را دزدیده بود ! این یه راز بود. زنم آخر همون ماه زایید؛ یه دختر دیگه! باز وارثی در کار نبود! علی گفت: اسمش چی بود؟ اسم دختر دومت جایی ثبت نشده! گفت : "بهار"! ثبت نکردم، چون بهار، عادی نبود!... هیچکس نباید می دیدش؛ مریض بود. گفتم: چه مریضی ای؟ جواب نداد؛ گفت: سمانه رو خریدیم؛ براش خونه گرفتم. کم کم با دیدن زنای بدبختی عین خودش، به فکر خیریه افتاد؛ کمکش کردم خیریه شو بزنه، اما اصلا نمیشد جلوش، حرف ازدواج دوم یا حتی صیغه زد؛ خاطره بابام و اون شب برفی یادش نمیرفت. خواستم فقط دوستش بمونم تا بدونه من دست کم، دیگه بش زور نمیگم! تازه بابام زنده بود؛ اگه میفهمید سمانه رو نجات دادم، این بار دیگه میکشتش! برای ارباب کاری نداشت مرگو تصادفی نشون بده! من هیچوقت به سمانه دست نزدم؛ اونم نخواست؛ دوست هم موندیم. بمانی رو هم دیگه ندیدم. مشکاتم از ترسش در رفته بود؛ هنوز آلمان بود؛ مطمئن بودم درسی نمیخونه؛ خلاف میکنه! اما دیگه فراموشش کرده بودم. جریان دخترمریضمو باید از همه پنهان میکردم؛ اما اردشیر هفت خط فهمیده بود! چیزی نمی گفت؛ میدونستم گذاشته برای روز مبادا، گفتم: چی رو؟ مریضی دخترتو؟ گفت: کاش فقط این بود؛ من نمیتونم به شما بگم منو وادار به چه کاری کرد! چهارده سالش بود؛ تو عمرم شیادی عین اون ندیده بودم؛ من به هیچکس نگفتم... حالام اگه بفهمه با شما حرف زدم، خب میدونید که من قانونا مرده حساب میام! کشتن یه مرده ، جرمی نیست! نقشه اون و مشکات روباه بود؛ در همین لحظه، ناگهان در باز شد؛ همه ترسیدیم؛ فکر کردم اردشیره !... صوفی بود! گفت: به به همه جمعن، مهمون نمیخواین؟ گوش کن منصور! من حتی به حاج علی، هیچی نگفتم؛ اما امشب یا خودت میگی یا من همه چیزو میگم؛ دست همه ما کثیفه، پس بیخود نشوریمش؛ پاک نمیشه!
.... تا اردشیر از سفر نیومده، تموم شه!... باید تموم شه !
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
گفتم: اینا رو از کجا فهمیدی؟ گفت: نپرس؛ فقط معامله کن! شناسنامه دومت جعلیه، یه وکیل زبده جورش کرده؛ هیچکی نمیفهمه، هیچوقت! بمانی هم هیچی ازت نمیخواد؛ هیچوقت نمیبینیش! منصور سرفه ای کرد و گفت:کاش همون موقع به شلاق می بستمش؛ اما گول زبون چربشو خوردم؛ نشونی سمانه رو گرفتم. اونقدر آدم داشتم که یا بخرنش یا از اون خونه بدزدنش.... هفته بعد، تو شهر با بمانی عقد کردم؛ با شناسنامه جعلی عین اصل! نمیدونم این پسر سیزده ساله، چقدر پول داده بود که این شناسنامه رو بگیره. توش سنم ده سال بزرگتر بود؛ بقیه چیزاش ، درست بود. با خودم گفتم: یه عقد ساده و پنهانی، بعدش میرم پیش سمانه، همین بود؛ مگه نه بمانی؟ بمانی دستش را روی صورتش گذاشت؛ انگار نمیخواست چیزی را به یاد بیاورد. منصور گفت: نمیدونم اردشیر به بمانی چی گفته بود که با این ازدواج موافقت کرده بود.... شاید با ازدواج با من، دیگه خیلی حس شرمندگی نمیکرد؛مردی که واقعا شادی و جوانی او را دزدیده بود ! این یه راز بود. زنم آخر همون ماه زایید؛ یه دختر دیگه! باز وارثی در کار نبود! علی گفت: اسمش چی بود؟ اسم دختر دومت جایی ثبت نشده! گفت : "بهار"! ثبت نکردم، چون بهار، عادی نبود!... هیچکس نباید می دیدش؛ مریض بود. گفتم: چه مریضی ای؟ جواب نداد؛ گفت: سمانه رو خریدیم؛ براش خونه گرفتم. کم کم با دیدن زنای بدبختی عین خودش، به فکر خیریه افتاد؛ کمکش کردم خیریه شو بزنه، اما اصلا نمیشد جلوش، حرف ازدواج دوم یا حتی صیغه زد؛ خاطره بابام و اون شب برفی یادش نمیرفت. خواستم فقط دوستش بمونم تا بدونه من دست کم، دیگه بش زور نمیگم! تازه بابام زنده بود؛ اگه میفهمید سمانه رو نجات دادم، این بار دیگه میکشتش! برای ارباب کاری نداشت مرگو تصادفی نشون بده! من هیچوقت به سمانه دست نزدم؛ اونم نخواست؛ دوست هم موندیم. بمانی رو هم دیگه ندیدم. مشکاتم از ترسش در رفته بود؛ هنوز آلمان بود؛ مطمئن بودم درسی نمیخونه؛ خلاف میکنه! اما دیگه فراموشش کرده بودم. جریان دخترمریضمو باید از همه پنهان میکردم؛ اما اردشیر هفت خط فهمیده بود! چیزی نمی گفت؛ میدونستم گذاشته برای روز مبادا، گفتم: چی رو؟ مریضی دخترتو؟ گفت: کاش فقط این بود؛ من نمیتونم به شما بگم منو وادار به چه کاری کرد! چهارده سالش بود؛ تو عمرم شیادی عین اون ندیده بودم؛ من به هیچکس نگفتم... حالام اگه بفهمه با شما حرف زدم، خب میدونید که من قانونا مرده حساب میام! کشتن یه مرده ، جرمی نیست! نقشه اون و مشکات روباه بود؛ در همین لحظه، ناگهان در باز شد؛ همه ترسیدیم؛ فکر کردم اردشیره !... صوفی بود! گفت: به به همه جمعن، مهمون نمیخواین؟ گوش کن منصور! من حتی به حاج علی، هیچی نگفتم؛ اما امشب یا خودت میگی یا من همه چیزو میگم؛ دست همه ما کثیفه، پس بیخود نشوریمش؛ پاک نمیشه!
.... تا اردشیر از سفر نیومده، تموم شه!... باید تموم شه !
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
۹.۲k
۰۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.