ترکش خاطرات
#ترکش_خاطرات
#پارت_32
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
جلوی اون حجم از جمعیت خیلی خجالت میکشیدم ، از طرفی هم خیلی خوشحال بودم ؛ چون اونموقع میفهمید چیکار میکنه و خیالم از علاقش بهم راحت شده بود ....
حلقه رو برداشتم و دستم کردم ....
•••
(از زبون مهرداد)
خیلی خسته بودیم ولی زمان خواب نداشتیم چون پرواز همون شب بود ، رفتیم فرودگاه و تا رسیدیم از شدت خستگی روی اولین صندلی هایی که دیدیم نشستیم ؛
_خب ؟
ندا : خب چی ؟
_چرا قبول کردی ؟ خونوادت که نمیدونن ؟
خندید و گفت :
عه مهرداد باز شروع نکن دیگه :)
_حالا تصمیمت جدیه ؟
ندا : خب ... من
_خیله خب حالا این مِن مِن کردنا دیگه قدیمی شده
بعد هر دونون زدیم زیر خنده و رفتیم تو صف پروازمون ....
•••
(از زبون بیتا)
احساس میکردم برسام خیلی استرس گرفته ،
نگام کرد و گفت : بیتا نمیدونی مهمونی تا ساعت چند بود ؟
میخواستم آرومش کنم :
نه ، ولی حتمن مث همیشه تا صب نشستن دیگ
برسام : نه آخه الان ساعت پنج صبحه ، بهارم خیلی خسته بود
بیتا : بهش سخت نگیر ، برمیگرده دیگه
#پارت_32
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
جلوی اون حجم از جمعیت خیلی خجالت میکشیدم ، از طرفی هم خیلی خوشحال بودم ؛ چون اونموقع میفهمید چیکار میکنه و خیالم از علاقش بهم راحت شده بود ....
حلقه رو برداشتم و دستم کردم ....
•••
(از زبون مهرداد)
خیلی خسته بودیم ولی زمان خواب نداشتیم چون پرواز همون شب بود ، رفتیم فرودگاه و تا رسیدیم از شدت خستگی روی اولین صندلی هایی که دیدیم نشستیم ؛
_خب ؟
ندا : خب چی ؟
_چرا قبول کردی ؟ خونوادت که نمیدونن ؟
خندید و گفت :
عه مهرداد باز شروع نکن دیگه :)
_حالا تصمیمت جدیه ؟
ندا : خب ... من
_خیله خب حالا این مِن مِن کردنا دیگه قدیمی شده
بعد هر دونون زدیم زیر خنده و رفتیم تو صف پروازمون ....
•••
(از زبون بیتا)
احساس میکردم برسام خیلی استرس گرفته ،
نگام کرد و گفت : بیتا نمیدونی مهمونی تا ساعت چند بود ؟
میخواستم آرومش کنم :
نه ، ولی حتمن مث همیشه تا صب نشستن دیگ
برسام : نه آخه الان ساعت پنج صبحه ، بهارم خیلی خسته بود
بیتا : بهش سخت نگیر ، برمیگرده دیگه
۳۷۸
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.