از میان زباله ها پارت ۴۱
از میان زباله ها پارت ۴۱
طلا رو صدا کرد تا اونو به حمام ببره این زن فقط ی مستخدم نبود همدم روزهای تنهاییش هم بود روزهایی که حتی دخترش هم بهش سر نمیزد طلا اونو به حمام برد و بعد از شستن کامل بدنش حوله ای تنش کرد و از جا بلندش کرد و روی ویلچر نشوند
با کمک طلا یک ماکسی بنفش استین پفی پوشید با شال مشکی صندل های طبی مشکیش رو پاش کرد و اماده روی ویلچرش نشست تا با اومدن مهمان عزیزش وارد سالن بشه و بهش خوش امد بگه هر چند میدونست اون مرد ازش متنفره و حق هم داشت کاری رو با اون مرد کرده بود که قابل بخشش نبود اون سال ها باعث عذاب جسمی و روحی این مرد شده بود ولی پشیمون نبود اون خودشو محق میدونست چرا باید وقتی زندگیش خراب شده بود اون مرد خوشبخت زندگی میکرد؟چرا باید اونا طعم خوشی هارو میچشیدن و اون تنها میموند اصلا کار بدی نکرده بود کارش خیلی هم درست بود کمترین کاری که میتونست بکنه همین بود اونا باید بیشتر از این تقاص پس میدادن خیلی در حقشون لطف کرده بود که به همین قانع شده بود با گذشتن این فکرها از سرش لبخند پیروزمندانه ای زد و به روبرو خیره شد
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
یلدا کیفشو رو میز جلوی مهدی گذاشت و خودش به پشتی صندلی که روش نشسته بود تکیه زد:
فقط ی قرارداد یک ساله واسه چزوندن اون دوتا بعدش هرکی میره سی خودش
مهدی پوزخند زد:
چرا هرکی بره سی خودش؟
-چون اون موقع دیگه من شوهر دارم
مهدی سعی کرد صداش تأثیر گذار باشه:
واقعا میخوای ی عمر کنار اون هوَل زندگی کنی فقط واسه اینکه اون دوتا رو بچزونی؟
-چرا که نه؟
+این یعنی ی عمر بدبختی
-من الانش هم خوشبخت نیستم
+ببین یلدا من اون دوتا رو به خاک سیاه میشونم ولی ی شرط دارم
-چی؟
+جای اون هویج با من ازدواج کن ما ی عمر کنار هم خوشبخت میشیم #از_میان_زباله_ها
طلا رو صدا کرد تا اونو به حمام ببره این زن فقط ی مستخدم نبود همدم روزهای تنهاییش هم بود روزهایی که حتی دخترش هم بهش سر نمیزد طلا اونو به حمام برد و بعد از شستن کامل بدنش حوله ای تنش کرد و از جا بلندش کرد و روی ویلچر نشوند
با کمک طلا یک ماکسی بنفش استین پفی پوشید با شال مشکی صندل های طبی مشکیش رو پاش کرد و اماده روی ویلچرش نشست تا با اومدن مهمان عزیزش وارد سالن بشه و بهش خوش امد بگه هر چند میدونست اون مرد ازش متنفره و حق هم داشت کاری رو با اون مرد کرده بود که قابل بخشش نبود اون سال ها باعث عذاب جسمی و روحی این مرد شده بود ولی پشیمون نبود اون خودشو محق میدونست چرا باید وقتی زندگیش خراب شده بود اون مرد خوشبخت زندگی میکرد؟چرا باید اونا طعم خوشی هارو میچشیدن و اون تنها میموند اصلا کار بدی نکرده بود کارش خیلی هم درست بود کمترین کاری که میتونست بکنه همین بود اونا باید بیشتر از این تقاص پس میدادن خیلی در حقشون لطف کرده بود که به همین قانع شده بود با گذشتن این فکرها از سرش لبخند پیروزمندانه ای زد و به روبرو خیره شد
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
یلدا کیفشو رو میز جلوی مهدی گذاشت و خودش به پشتی صندلی که روش نشسته بود تکیه زد:
فقط ی قرارداد یک ساله واسه چزوندن اون دوتا بعدش هرکی میره سی خودش
مهدی پوزخند زد:
چرا هرکی بره سی خودش؟
-چون اون موقع دیگه من شوهر دارم
مهدی سعی کرد صداش تأثیر گذار باشه:
واقعا میخوای ی عمر کنار اون هوَل زندگی کنی فقط واسه اینکه اون دوتا رو بچزونی؟
-چرا که نه؟
+این یعنی ی عمر بدبختی
-من الانش هم خوشبخت نیستم
+ببین یلدا من اون دوتا رو به خاک سیاه میشونم ولی ی شرط دارم
-چی؟
+جای اون هویج با من ازدواج کن ما ی عمر کنار هم خوشبخت میشیم #از_میان_زباله_ها
۲.۸k
۱۲ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.