بازنشرشعر؛کوچ نسیم
بازنشرشعر؛کوچ نسیم
روزگاری دردیاری گرم ووحشی،چون بیابان
یک گون بود،یک نسیم وغیبت قطره باران
یادآنروز که نسیم،گونش گذاشت وبگذشت
وگون همه تمنا،غرق درشهوت هجرت
بانسیم ضجه میزد،چه کنم که بسته پایم
به شکوفه هابه باران،برسانی ام سلامم
آن نسیم پرکشیدوبه دیاردیگری رفت
وگون بماندباخود،وبه خوابی ابدی رفت
روزوشب گذشت وطی شدماه وسالی دربیابان
وگون خسته وفرتوت،خفته درحسرت باران
قاصدک خبربیاوردکه گون هان چه نشستی
که نسیم درره توست،تحفه اش ابربهاران
به شفق بامدادفردا،که گون دیده بگشاد
دیده دررخ نسیم بودزاروخسته،پیروحیران
بگفتش چه بازگشتی به غباراین بیابان
تومگرنرفته بودی به دیارشهریاران؟
ناگهان نسیم غرید،باتمام خشم وقدرت
آذرخش برقی زدوسوخت جگرنرم بیابان
چوازاین کویرگذشتم،به فضایی بسته رفتم
مردمش همه عذادار،جملگی سربه گریبان
تونمیدانی چه بسیار،کودک سالخورده دیدم
قتل عام صدگل سرخ،من به چشم خودبدیدم
توگون به من بگفتی چه کنم که بسته پایم
ونمیدانی که آنجا،همگی شکسته پایند
دخترانشان بپیچند،به لفافه سیاهی
سربلندانش به هرکوی،برسردارتباهی
وقناری سربریدند،تاشودخوراک کفتار
شاعران درآن سیاهی،خفه درمسلخ سنگسار
دل من گرفت آنجا،دل کوچکم بترسید
مرغ دل بمردوهردم خواب یک فاجعه میدید
بشنیدم ازکسانش،که نسیم رابگیرید
تاخبرنبردازاینجا،به قفس منزل گزینید
من شکستم وگذشتم،زهوای شهرباران
تاابداینجابمانم،ای فدای این بیابان!
روزگاری دردیاری گرم ووحشی،چون بیابان
یک گون بود،یک نسیم وغیبت قطره باران
یادآنروز که نسیم،گونش گذاشت وبگذشت
وگون همه تمنا،غرق درشهوت هجرت
بانسیم ضجه میزد،چه کنم که بسته پایم
به شکوفه هابه باران،برسانی ام سلامم
آن نسیم پرکشیدوبه دیاردیگری رفت
وگون بماندباخود،وبه خوابی ابدی رفت
روزوشب گذشت وطی شدماه وسالی دربیابان
وگون خسته وفرتوت،خفته درحسرت باران
قاصدک خبربیاوردکه گون هان چه نشستی
که نسیم درره توست،تحفه اش ابربهاران
به شفق بامدادفردا،که گون دیده بگشاد
دیده دررخ نسیم بودزاروخسته،پیروحیران
بگفتش چه بازگشتی به غباراین بیابان
تومگرنرفته بودی به دیارشهریاران؟
ناگهان نسیم غرید،باتمام خشم وقدرت
آذرخش برقی زدوسوخت جگرنرم بیابان
چوازاین کویرگذشتم،به فضایی بسته رفتم
مردمش همه عذادار،جملگی سربه گریبان
تونمیدانی چه بسیار،کودک سالخورده دیدم
قتل عام صدگل سرخ،من به چشم خودبدیدم
توگون به من بگفتی چه کنم که بسته پایم
ونمیدانی که آنجا،همگی شکسته پایند
دخترانشان بپیچند،به لفافه سیاهی
سربلندانش به هرکوی،برسردارتباهی
وقناری سربریدند،تاشودخوراک کفتار
شاعران درآن سیاهی،خفه درمسلخ سنگسار
دل من گرفت آنجا،دل کوچکم بترسید
مرغ دل بمردوهردم خواب یک فاجعه میدید
بشنیدم ازکسانش،که نسیم رابگیرید
تاخبرنبردازاینجا،به قفس منزل گزینید
من شکستم وگذشتم،زهوای شهرباران
تاابداینجابمانم،ای فدای این بیابان!
۴۶۲
۲۱ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.