عشق بی انتها پارت ۷۱
#بوساگ
جونگ کوک لباشو گذاشت رو لبام پنج دقیقه همینجوری لبامو گاز میگرفتو میخورد بعد از لبام جدا شد یه نگاه انداختم دیدم شب شده من:جونگ کوک شب شد کوک:عاااا آره چه زود من:هواسمون پرت شد از روم بلند شد نشست کوک:نگاه کن تو رو خدا من:چیه یکم اومد جلو کوک:انقدر خوشگلی که باهات بودن زمان میگذره صبح تبدیل میشه به شب شب تبدیل میشه به صبح خوشگلیت کورم کرده نزار غیرتی شم من:همینجوریشم غیرتی هستی کوک:هستم من:اوهوم از روم بلند شد منم بلند شدم نشستم کوک:بوساگ من:هوم کوک:من خیلی دوست دارم خندیدم رفتم جلوش من:جونگ کوکی منم دوست دارم کوک:من ببشتر دوست دارم تو فرشته کوچولوی خودمی چی میشه بشی خانوم خودم باهم ازدواج کنیم هان من:عزیزم من که رو حرف عشقم حرف نمیزنم کوک:یعنی اگه پیشنهاد بدم قبول میکنی من:شاید کوک:آهان شاید من:خوب باید فکر کنم کوک:فکر کن اما زیاد طولش نده چون طاقت ندارم من:باشه بعد منو کشید جلوی خودش دو تا دستامو گرفت تو دستاش کوک:بوساگ میدونی من بخاطرت میمیرم هرروز بیشتر عاشقت میشم هر صبح جز تو کسی تا حالا نشده راه قلب منو باز کنه تو اولین فرد زندگیمی من بدون تو یه روزم طاقت نمیارم خودت که دیدی وقتی حافظتو از دست دادی من داغون شدم من:آره میدونم بعد دستشو برد سمت موهام موهامو میزد کنار و نوازش میکرد بعد دستمو گرفت کشید منو چسبوند به خودش و بغلم کرد منم بغلش کردم سرشو تویه موهام فرو میبرد و عطرمو بو میکرد من:جونگ کوک اگه عطرمو پیدا نکردی چی کوک:پیدا میکنم حتی اگه زیر سنگم باشه پیدا میکنم عطرت خاصه و عطر خاص اینجا پیدا میشه کوک:فرشته کوچولو من:کوک مگه من بچم کوک:آره صورت خوشگلت که اینو میگه دستشو گذاشته بود رو صورتم کوک:بریم لب صاحل من:بریم کوک از رو تخت پاشد و دست منم گرفت منم پاشد روی تخت وایسادم اونم دستمو گرفت بردتم پایین بعد باهم آماده شدیم رفتیم جونگ کوک یدونه پتو قرمز رنگ برداشت که سردمون شد بندازه رو مون سوار ماشین شدیم و رفتیم لب صاحل از ماشین پیاده شدیم هیچکس نبود رفتم جلو تر دستامو باز کردم باد میخورد به صورتم که حس کردم جونگ کوک اومد منو بغل کرد از پشت دستشو برده بود دور شکمم حلقه کرده بود بعد منم دستمو انداختم خندیدم سرمو بردم عقب سمت صورتش کلمو گذاشتم رو شونش و دستاشو گرفتم که ازم جدا شد و اومد جلوم وایساد کوک:بوساگ بریم چوب جمع کنیم برا آتیش من:باشه کوک:باهم بریم که گم نشیم من:باشه بریم بازو هاشو گرفتم و باهم رفتیم اونور یکم میترسیدم چون تاریکم بود جونگ کوک به نگاه بهم کرد گفت:چیه عزیزم من:ی یکم میترسم کوک:نترس من پیشتم بسه همینا من:آره بسه حالا برگردیم اینجا تاریکه کوک:باشه برگردیم
جونگ کوک لباشو گذاشت رو لبام پنج دقیقه همینجوری لبامو گاز میگرفتو میخورد بعد از لبام جدا شد یه نگاه انداختم دیدم شب شده من:جونگ کوک شب شد کوک:عاااا آره چه زود من:هواسمون پرت شد از روم بلند شد نشست کوک:نگاه کن تو رو خدا من:چیه یکم اومد جلو کوک:انقدر خوشگلی که باهات بودن زمان میگذره صبح تبدیل میشه به شب شب تبدیل میشه به صبح خوشگلیت کورم کرده نزار غیرتی شم من:همینجوریشم غیرتی هستی کوک:هستم من:اوهوم از روم بلند شد منم بلند شدم نشستم کوک:بوساگ من:هوم کوک:من خیلی دوست دارم خندیدم رفتم جلوش من:جونگ کوکی منم دوست دارم کوک:من ببشتر دوست دارم تو فرشته کوچولوی خودمی چی میشه بشی خانوم خودم باهم ازدواج کنیم هان من:عزیزم من که رو حرف عشقم حرف نمیزنم کوک:یعنی اگه پیشنهاد بدم قبول میکنی من:شاید کوک:آهان شاید من:خوب باید فکر کنم کوک:فکر کن اما زیاد طولش نده چون طاقت ندارم من:باشه بعد منو کشید جلوی خودش دو تا دستامو گرفت تو دستاش کوک:بوساگ میدونی من بخاطرت میمیرم هرروز بیشتر عاشقت میشم هر صبح جز تو کسی تا حالا نشده راه قلب منو باز کنه تو اولین فرد زندگیمی من بدون تو یه روزم طاقت نمیارم خودت که دیدی وقتی حافظتو از دست دادی من داغون شدم من:آره میدونم بعد دستشو برد سمت موهام موهامو میزد کنار و نوازش میکرد بعد دستمو گرفت کشید منو چسبوند به خودش و بغلم کرد منم بغلش کردم سرشو تویه موهام فرو میبرد و عطرمو بو میکرد من:جونگ کوک اگه عطرمو پیدا نکردی چی کوک:پیدا میکنم حتی اگه زیر سنگم باشه پیدا میکنم عطرت خاصه و عطر خاص اینجا پیدا میشه کوک:فرشته کوچولو من:کوک مگه من بچم کوک:آره صورت خوشگلت که اینو میگه دستشو گذاشته بود رو صورتم کوک:بریم لب صاحل من:بریم کوک از رو تخت پاشد و دست منم گرفت منم پاشد روی تخت وایسادم اونم دستمو گرفت بردتم پایین بعد باهم آماده شدیم رفتیم جونگ کوک یدونه پتو قرمز رنگ برداشت که سردمون شد بندازه رو مون سوار ماشین شدیم و رفتیم لب صاحل از ماشین پیاده شدیم هیچکس نبود رفتم جلو تر دستامو باز کردم باد میخورد به صورتم که حس کردم جونگ کوک اومد منو بغل کرد از پشت دستشو برده بود دور شکمم حلقه کرده بود بعد منم دستمو انداختم خندیدم سرمو بردم عقب سمت صورتش کلمو گذاشتم رو شونش و دستاشو گرفتم که ازم جدا شد و اومد جلوم وایساد کوک:بوساگ بریم چوب جمع کنیم برا آتیش من:باشه کوک:باهم بریم که گم نشیم من:باشه بریم بازو هاشو گرفتم و باهم رفتیم اونور یکم میترسیدم چون تاریکم بود جونگ کوک به نگاه بهم کرد گفت:چیه عزیزم من:ی یکم میترسم کوک:نترس من پیشتم بسه همینا من:آره بسه حالا برگردیم اینجا تاریکه کوک:باشه برگردیم
۱۸.۲k
۱۱ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.