می خواست قاتلت بشه ولی عاشقت شد 💜
می خواست قاتلت بشه ولی عاشقت شد 💜
part : 2
+ خیلی شبیه خرگوشا بود قلبم داشت همین طوری تند تند میتپید
این اولین باره بعد اون سال عاشق میشم
ما وقتی به کره اومدیم بابام تو یه شرکت شروع به کار کرد و رییسش یه خونه بهمون داد که اونجا زندگی کنیم مامانم برای اون خونه کار میکرد و منم با خودش میبرد سر کار صاحب خونه یه پسری داشت به نام ته.تهیونگ فک کنم خیلی پسر خوبی بود خیلی دوسش داشتم تقریبا ما ۳ سال اونجا زندگی کردیم تا اینکه یه روز مامان تهیونگ بهم گفت نزدیک پسرش نشم وگرنه خانوادمو میکشه خیلی ناراحت شدم داشتم گوشه حیاط گریه میکردم که تهیونگ اومد پیشم و گفت
٫ چرا گریه میکنی دوست داری به من بگی
اهمیت ندادم که تو بغلش فرو رفتم
٫ ا.ت من عاشقت شدم میدونم سنمون خیلی کمه ولی تو این سه سال خیلی عاشقت شدم
اینو که گفت یاد حرف مامانش افتادم و سریع از تو بغلش اومدم بیرون و گفتم
+ من دوست ندارم ( از خداتم باشه )
و سریع از اونجا دور شدم و رفتم پیش مامانم و گفتم
+ میشه دیگه اینجا کار نکنی ؟ ( همرو شمرده شمرده گفت خودتون میدونید بعد گریه چه جوری حرف میزنید دیگه )
م.ا : چرا دخترم مگه چی شده ؟ چرا گریه میکنی ؟ اتفاقی افتاده ؟ ( نگران ) ( به مامان ا.ت میگم م.ا )
ویو م.ا
خیلی از مامان تهیونگ بدم میومد خیلی سخت میگیره تو همین فکرها بودم که استفاع بدم تا اینکه ا.ت اومد پیشم ( بقیوشو میدونید ) تصمیم گرفتم که استفاع بدم
( پایان خاطرات ا.ت )
ویو جونگ کوک
۱:۳۰ راه اوفتادم که به موقعه برسم
وقتی رسیدم زنگ درو که زدم یه نفس عمیق کشیدم تا اینکه در باز شد
- من تا حالا ا.ت رو از نزدیک ندیده بودم خیلی خوشگل بود راهنمایم کرد تو و ( همون مکالمه )
حدود ۱ ساعت گذشته بود که تو اون خونه بودم
همش با خودم میگفتم چیکار کنم که تهیونگ منصرف بشه تا اینکه رسیدم رفتم تو و یه راست پیش تهیونگ
٫ داشتم تو تراس قهوه میخوردم که جونگ کوک اومد و همه چیز رو گفت ( به جز اینکه عاشق شده ) گفتم یه کم وسایل بخرن تا جونگ کوک فردا با خودش ببره
٫ جونگ کوک
- بله
٫ باید سه ماه تو خونش بمونی و زیاد نیای پیش من
- بله
٫ بعد این سه ماه بهت میگم که کی و چه جوری بکشیش
- ( یه لحظه با این حرفش احساس کردم که قلبم تیکه تیکه شد ولی طبیعی رفتاد کردم ) بله
( پرش زمانی به فردا بعد از ظهر )
ویو ا.ت
از سرکار اومدم که همون موقعه جونگ کوک هم رسید
- سلام مثل اینکه زود اومدم
+ سلام نه به موقعه اومدید یه خورده ترافیک بود من دیر رسیدم آها راستی بفرماید این کلیدا
- خیلی ممنون
درو باز کردم و رفتیم تو تقریبا دیگه شب شده بود و جونگ کوک هم وسایلش رو چیده بود که خسته اومد پایین و نشست رو به روی من و گفتم
+ یه چند تا چیز هست که باید بدونید
- بفرماید
+ هر وقت خواستید دوستاتونو بیارید خونه قبلش به من بگید تا من برم بیرون
+ شرمنده ولی نمیتونید دختر بیاد ی که شب هم بمونه
و از این حرفا گفتن که صدا زنگ در اومد و ا.ت رفت غذارو گرفت و آورد تو
+ غذا گرفتم بفرماید از این طرف
- راحت باشید
+ تو هم همین طور
- راستی بابت غذا ممنونم
+ کاری نکردم
غذارو خوردن و رفتن خوابیدن
@bts_2013_army_9
part : 2
+ خیلی شبیه خرگوشا بود قلبم داشت همین طوری تند تند میتپید
این اولین باره بعد اون سال عاشق میشم
ما وقتی به کره اومدیم بابام تو یه شرکت شروع به کار کرد و رییسش یه خونه بهمون داد که اونجا زندگی کنیم مامانم برای اون خونه کار میکرد و منم با خودش میبرد سر کار صاحب خونه یه پسری داشت به نام ته.تهیونگ فک کنم خیلی پسر خوبی بود خیلی دوسش داشتم تقریبا ما ۳ سال اونجا زندگی کردیم تا اینکه یه روز مامان تهیونگ بهم گفت نزدیک پسرش نشم وگرنه خانوادمو میکشه خیلی ناراحت شدم داشتم گوشه حیاط گریه میکردم که تهیونگ اومد پیشم و گفت
٫ چرا گریه میکنی دوست داری به من بگی
اهمیت ندادم که تو بغلش فرو رفتم
٫ ا.ت من عاشقت شدم میدونم سنمون خیلی کمه ولی تو این سه سال خیلی عاشقت شدم
اینو که گفت یاد حرف مامانش افتادم و سریع از تو بغلش اومدم بیرون و گفتم
+ من دوست ندارم ( از خداتم باشه )
و سریع از اونجا دور شدم و رفتم پیش مامانم و گفتم
+ میشه دیگه اینجا کار نکنی ؟ ( همرو شمرده شمرده گفت خودتون میدونید بعد گریه چه جوری حرف میزنید دیگه )
م.ا : چرا دخترم مگه چی شده ؟ چرا گریه میکنی ؟ اتفاقی افتاده ؟ ( نگران ) ( به مامان ا.ت میگم م.ا )
ویو م.ا
خیلی از مامان تهیونگ بدم میومد خیلی سخت میگیره تو همین فکرها بودم که استفاع بدم تا اینکه ا.ت اومد پیشم ( بقیوشو میدونید ) تصمیم گرفتم که استفاع بدم
( پایان خاطرات ا.ت )
ویو جونگ کوک
۱:۳۰ راه اوفتادم که به موقعه برسم
وقتی رسیدم زنگ درو که زدم یه نفس عمیق کشیدم تا اینکه در باز شد
- من تا حالا ا.ت رو از نزدیک ندیده بودم خیلی خوشگل بود راهنمایم کرد تو و ( همون مکالمه )
حدود ۱ ساعت گذشته بود که تو اون خونه بودم
همش با خودم میگفتم چیکار کنم که تهیونگ منصرف بشه تا اینکه رسیدم رفتم تو و یه راست پیش تهیونگ
٫ داشتم تو تراس قهوه میخوردم که جونگ کوک اومد و همه چیز رو گفت ( به جز اینکه عاشق شده ) گفتم یه کم وسایل بخرن تا جونگ کوک فردا با خودش ببره
٫ جونگ کوک
- بله
٫ باید سه ماه تو خونش بمونی و زیاد نیای پیش من
- بله
٫ بعد این سه ماه بهت میگم که کی و چه جوری بکشیش
- ( یه لحظه با این حرفش احساس کردم که قلبم تیکه تیکه شد ولی طبیعی رفتاد کردم ) بله
( پرش زمانی به فردا بعد از ظهر )
ویو ا.ت
از سرکار اومدم که همون موقعه جونگ کوک هم رسید
- سلام مثل اینکه زود اومدم
+ سلام نه به موقعه اومدید یه خورده ترافیک بود من دیر رسیدم آها راستی بفرماید این کلیدا
- خیلی ممنون
درو باز کردم و رفتیم تو تقریبا دیگه شب شده بود و جونگ کوک هم وسایلش رو چیده بود که خسته اومد پایین و نشست رو به روی من و گفتم
+ یه چند تا چیز هست که باید بدونید
- بفرماید
+ هر وقت خواستید دوستاتونو بیارید خونه قبلش به من بگید تا من برم بیرون
+ شرمنده ولی نمیتونید دختر بیاد ی که شب هم بمونه
و از این حرفا گفتن که صدا زنگ در اومد و ا.ت رفت غذارو گرفت و آورد تو
+ غذا گرفتم بفرماید از این طرف
- راحت باشید
+ تو هم همین طور
- راستی بابت غذا ممنونم
+ کاری نکردم
غذارو خوردن و رفتن خوابیدن
@bts_2013_army_9
۱۷.۱k
۱۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.