نرگس بانو:
نرگس بانو:
داستان و مطالب پند آموز:
💔 سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت غم انگیز دختری بنام "کتایون"
💟 با عنوان : دختری از جنس نفرت😔
✅ قسمت پایانی
✍ طوبی آن شب مرا به خانه اش برد و شام مفصلی برایم آورد و یکی از اتاق های خانه اش را برایم آماده کرد تا بخوابم.
☺ ️طوبی با من مهربان بود و می گفت مرا مانند دختر خودش دوست دارد و من فریب حرف ها و ظاهر مهربانش را خوردم و همانجا ماندم.😔 💥
🍧 بعد از چند روز میهمانی و در خانه طوبی خوردن و خوابیدن فهمیدم که اوضاع ازچه قرار است و طوبی در ازای آن همه مهربانی چه انتظاراتی از من دارد.😔
😞 من کسی را نداشتم و دلم نمی خواست دوباره نزد بابا و گلی برگردم. من از بابا و گلی که مسبب مرگ مادرم بودند متنفر بودم.😭
مجبور بودم همانجا نزد طوبی بمانم و هر کاری که از من می خواست انجام دهم😔
😒 او دخترکان زیادی همچون من را در اختیار داشت و از این طریق پول و پله ای بهم زده بود.
💶 طوبی در ازای فروختن ما پول خوبی به جیب می زد مبلغ ناچیزی به ما می داد. دو سال از بودن در خانه طوبی می گذشت و قرار بود مرا برای کار به دبی بفرستد اما... 😔
👈 من ایدز گرفته بودم.😞 💥 💥
😈 یکی از همان شب هایی که طوبی مرا در ازای پول زیادی فروخته بود، این هیولای لعنتی وارد خونم شده بود.
☎ ️فردای همان شب آن مردک به طوبی تلفن زده بود و با حالتی جنون آمیز گفته بود آلود به ایدز بوده و خوشحال است از اینکه از یک دختر خیابانی دیگر هم انتقام گرفته.😭 😔
😔 اولش باورمان نمی شد اما وقتی به اصرار طوبی و برای راحت شدن خیالم رفتم و آزمایش دادم، پی بردم که من هم در منجلاب غرق شدم...😭
طوبی همان روز که نتیجه آزمایش را 😠 دید مرا از خانه اش بیرون انداخت و من باز هم بی سرپناه شدم اما این بار با این تفاوت که همه وجودم را خشم و نفرت پر کرده بود.
😭 این پدرم بود که مرا به این حال و روز انداخته بود. اگر او به مادرم خیانت نمی کرد من هم حالا همچون دختران همسن وسال خودم کنار خانواده ام زندگی می کردم نه اینکه...😭
😭 این پدرم بود که مرا به این روز انداخت و من انتقام زندگی تباه شده مادرم و خودم را از مردانی چون پدرم خواهم گرفت.😔
💥 سزای مردانی چون پدرم فقط مرگ است، فقط مرگ...😡 مرگ...
😈 حالت کتایون، حالتی عادی نبود. کلمه »مرگ« را با خنده ای تلخ ادا می کرد و با صدای بلند می خندید و سپس آسمان چشمانش بارانی می شد و می زد زیر گریه.😭 😓
😔 دلم برایش می سوخت و نمی دانستم چه باید بگویم تا آرامش کنم؟ آرام نزدیکترش شدم و دستش را در دستانم گرفتم و گفتم: » آروم باش کتایون جان!« لبخند روی لبانش ماسید و با حالتی خاص نگاهم کرد و گفت: » تو از من نمی ترسی؟😏
😔 « گلویم پر از بغض بود اما نمی خواستم او را غمگین تر کنم. به هر بدبختی بود، لبخندی زدم و گفتم: »نه، برای چی باید ازت بترسم؟😊
« و دستانش را در دستان یخ زده ام فشردم.😔 😢
😞 😖 کتایون در حالیکه لب هایش از شدت بغض می لرزید گفت:
» من از مردن می ترسم صبا،😞 😭
تو رو خدا یه کاری برام بکن!😭
« دیگر نتوانستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم.😭 😢
😢 خدایا، کتایون این دخترک هفده ساله با نگاه سردش خیره شده بود به من و از من کمک می خواست.😢 😭 😞
💥 او از مرگ می ترسید و حق هم داشت، او هنوز نوجوان بود.😢 😭 😔
😔 سر کتایون رادر آغوشم فشردم و چیزی نگفتم، یعنی نمی دانستم چه بایدبگویم! کتایون به گمانم از سکوتم پی به درماندگی ام برده بود که به کمکم آمد و گفت:
😔 😭 😢 » من دیگه نابودشدم، دیگه تباه شدم... هیچ کس نمی تونه کمک کنه!«سر کتایون در آغوشم بود و من انگار لال شده بودم. هر چه تلاش می کردم نمی ت
داستان و مطالب پند آموز:
💔 سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت غم انگیز دختری بنام "کتایون"
💟 با عنوان : دختری از جنس نفرت😔
✅ قسمت پایانی
✍ طوبی آن شب مرا به خانه اش برد و شام مفصلی برایم آورد و یکی از اتاق های خانه اش را برایم آماده کرد تا بخوابم.
☺ ️طوبی با من مهربان بود و می گفت مرا مانند دختر خودش دوست دارد و من فریب حرف ها و ظاهر مهربانش را خوردم و همانجا ماندم.😔 💥
🍧 بعد از چند روز میهمانی و در خانه طوبی خوردن و خوابیدن فهمیدم که اوضاع ازچه قرار است و طوبی در ازای آن همه مهربانی چه انتظاراتی از من دارد.😔
😞 من کسی را نداشتم و دلم نمی خواست دوباره نزد بابا و گلی برگردم. من از بابا و گلی که مسبب مرگ مادرم بودند متنفر بودم.😭
مجبور بودم همانجا نزد طوبی بمانم و هر کاری که از من می خواست انجام دهم😔
😒 او دخترکان زیادی همچون من را در اختیار داشت و از این طریق پول و پله ای بهم زده بود.
💶 طوبی در ازای فروختن ما پول خوبی به جیب می زد مبلغ ناچیزی به ما می داد. دو سال از بودن در خانه طوبی می گذشت و قرار بود مرا برای کار به دبی بفرستد اما... 😔
👈 من ایدز گرفته بودم.😞 💥 💥
😈 یکی از همان شب هایی که طوبی مرا در ازای پول زیادی فروخته بود، این هیولای لعنتی وارد خونم شده بود.
☎ ️فردای همان شب آن مردک به طوبی تلفن زده بود و با حالتی جنون آمیز گفته بود آلود به ایدز بوده و خوشحال است از اینکه از یک دختر خیابانی دیگر هم انتقام گرفته.😭 😔
😔 اولش باورمان نمی شد اما وقتی به اصرار طوبی و برای راحت شدن خیالم رفتم و آزمایش دادم، پی بردم که من هم در منجلاب غرق شدم...😭
طوبی همان روز که نتیجه آزمایش را 😠 دید مرا از خانه اش بیرون انداخت و من باز هم بی سرپناه شدم اما این بار با این تفاوت که همه وجودم را خشم و نفرت پر کرده بود.
😭 این پدرم بود که مرا به این حال و روز انداخته بود. اگر او به مادرم خیانت نمی کرد من هم حالا همچون دختران همسن وسال خودم کنار خانواده ام زندگی می کردم نه اینکه...😭
😭 این پدرم بود که مرا به این روز انداخت و من انتقام زندگی تباه شده مادرم و خودم را از مردانی چون پدرم خواهم گرفت.😔
💥 سزای مردانی چون پدرم فقط مرگ است، فقط مرگ...😡 مرگ...
😈 حالت کتایون، حالتی عادی نبود. کلمه »مرگ« را با خنده ای تلخ ادا می کرد و با صدای بلند می خندید و سپس آسمان چشمانش بارانی می شد و می زد زیر گریه.😭 😓
😔 دلم برایش می سوخت و نمی دانستم چه باید بگویم تا آرامش کنم؟ آرام نزدیکترش شدم و دستش را در دستانم گرفتم و گفتم: » آروم باش کتایون جان!« لبخند روی لبانش ماسید و با حالتی خاص نگاهم کرد و گفت: » تو از من نمی ترسی؟😏
😔 « گلویم پر از بغض بود اما نمی خواستم او را غمگین تر کنم. به هر بدبختی بود، لبخندی زدم و گفتم: »نه، برای چی باید ازت بترسم؟😊
« و دستانش را در دستان یخ زده ام فشردم.😔 😢
😞 😖 کتایون در حالیکه لب هایش از شدت بغض می لرزید گفت:
» من از مردن می ترسم صبا،😞 😭
تو رو خدا یه کاری برام بکن!😭
« دیگر نتوانستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم.😭 😢
😢 خدایا، کتایون این دخترک هفده ساله با نگاه سردش خیره شده بود به من و از من کمک می خواست.😢 😭 😞
💥 او از مرگ می ترسید و حق هم داشت، او هنوز نوجوان بود.😢 😭 😔
😔 سر کتایون رادر آغوشم فشردم و چیزی نگفتم، یعنی نمی دانستم چه بایدبگویم! کتایون به گمانم از سکوتم پی به درماندگی ام برده بود که به کمکم آمد و گفت:
😔 😭 😢 » من دیگه نابودشدم، دیگه تباه شدم... هیچ کس نمی تونه کمک کنه!«سر کتایون در آغوشم بود و من انگار لال شده بودم. هر چه تلاش می کردم نمی ت
۴.۵k
۱۶ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.