Part : ۸۶
Part : ۸۶ 《بال های سیاه》
*۳ روز بعد
فرودگاه ژاپن
ساعت ۵:۲۴ دقیقه ی صبح
ماریا در حالی که چمدونش رو روی زمین میکشید، سمت خروجیه فرودگاه رفت...از همونجا یه راست تاکسی گرفت و به سمت مقصده از پیش تعیین کرده اش رفت..جونگکوک مجبور بود چند روز بعد از اون بیاد چون اوضاع سهام دار ها و شرکت بعد از ازدواج ماریا و جونگکوک به هم ریخته بود و پسر باید می موند تا بتونه اوضاع رو راست و ریست کنه...
ماریا هم فرصت رو غنیمت دونست..چون به هر حال هیشکی دلش نمیخواد جلوی کسی که دوسش داره بمیره...
وقتی رسید به خونه ی مورد نظرش، به راننده گفت که وایسه...وقتی که کرایه ی راننده رو پرداخت کرد، با چمدون دستش به سمت یه خونه با در آبی قدیمی رفت..دستش رو روی زنگ در قدیمی فشار داد و صدای زنگ داری به گوش رسید...چند دقیقه گذشت و بعد در آروم باز شد...دختر ۱۷ ساله ای در حالی که سرش تویه یه کتاب بود در رو باز کرد...عینک ظریف دختر چشم هاشو کشیده تر نشون میداد...دختر جوان سرش رو از کتاب در آورد و با لبخند روبه ماریا گفت:
€خوش اومدی ماریا! خیلی وقته منتظرتم...انتظار داشتم زود تر بیای!
ماریا آروم با سرش تعظیم کوتاهی کرد و با لبخند جوابش رو داد:
+ درود تمام خدایان بر الهه ی سرنوشت...میساکی! به کمکت نیاز دارم...
*مجدد ملودی صحبت میکنه: خب...دوسِتان! از اینجا به بعد ماجرای واقعی داستان شروع میشه و قراره شما رو آرزو به دل بزارم که یه آب خوش از گلوتون پایین بره...این داستان فراز و نشیب های زیادی داره و از اینجا به بعد قراره با هر پارت دِق تون بدم...پسسس حمایت کنید قشنگگگگگ برگردم ببینم این ۳ پارت جدید کمه کم ۴۰ تا لایک خورده هاااا! اگه ۴۰ تا لایک و یه ۲۰ تایی هم کامنت رو داشته باشه قول میدم کمتر جون به لبتون کنم...
ولی البته...هیچ تضمینی نیست😈
دوستدار شما...ملودی:)
*۳ روز بعد
فرودگاه ژاپن
ساعت ۵:۲۴ دقیقه ی صبح
ماریا در حالی که چمدونش رو روی زمین میکشید، سمت خروجیه فرودگاه رفت...از همونجا یه راست تاکسی گرفت و به سمت مقصده از پیش تعیین کرده اش رفت..جونگکوک مجبور بود چند روز بعد از اون بیاد چون اوضاع سهام دار ها و شرکت بعد از ازدواج ماریا و جونگکوک به هم ریخته بود و پسر باید می موند تا بتونه اوضاع رو راست و ریست کنه...
ماریا هم فرصت رو غنیمت دونست..چون به هر حال هیشکی دلش نمیخواد جلوی کسی که دوسش داره بمیره...
وقتی رسید به خونه ی مورد نظرش، به راننده گفت که وایسه...وقتی که کرایه ی راننده رو پرداخت کرد، با چمدون دستش به سمت یه خونه با در آبی قدیمی رفت..دستش رو روی زنگ در قدیمی فشار داد و صدای زنگ داری به گوش رسید...چند دقیقه گذشت و بعد در آروم باز شد...دختر ۱۷ ساله ای در حالی که سرش تویه یه کتاب بود در رو باز کرد...عینک ظریف دختر چشم هاشو کشیده تر نشون میداد...دختر جوان سرش رو از کتاب در آورد و با لبخند روبه ماریا گفت:
€خوش اومدی ماریا! خیلی وقته منتظرتم...انتظار داشتم زود تر بیای!
ماریا آروم با سرش تعظیم کوتاهی کرد و با لبخند جوابش رو داد:
+ درود تمام خدایان بر الهه ی سرنوشت...میساکی! به کمکت نیاز دارم...
*مجدد ملودی صحبت میکنه: خب...دوسِتان! از اینجا به بعد ماجرای واقعی داستان شروع میشه و قراره شما رو آرزو به دل بزارم که یه آب خوش از گلوتون پایین بره...این داستان فراز و نشیب های زیادی داره و از اینجا به بعد قراره با هر پارت دِق تون بدم...پسسس حمایت کنید قشنگگگگگ برگردم ببینم این ۳ پارت جدید کمه کم ۴۰ تا لایک خورده هاااا! اگه ۴۰ تا لایک و یه ۲۰ تایی هم کامنت رو داشته باشه قول میدم کمتر جون به لبتون کنم...
ولی البته...هیچ تضمینی نیست😈
دوستدار شما...ملودی:)
۱.۷k
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.