فیک shadow of death پارت³⁵
لونا « با تموم شدن جمله تهیونگ از خنده ریسه رفتم...وایییییییییییی خدا چقدر باحالین شما دوتا.....ولی فازتون رو دوست دارم....با اینکه عین چی از دیدن من توی این حال ناراحتین بازم به هم تیکه میندازین....
جیمین « ای ( یکی زد پس کلا لونا😂🙂🍂حقته دخترم تا ملت رو اسکل نکنی) دختره ی نقطه چین منه خرو بگو نگران تو شده بودم
لونا « آیییی...خب بیدار شدم گفتم یه کم حال و هواتون رو عوض کنم بد کردم؟
جیمین « نه.....خب حالا خوبی؟
لونا « اره حالم خوبه.....
جیمین « تازه نگاهم به زخم کنار لبش اوفتاد....دستم رو سمت زخمش بردم و برخورد دستم به زخمش آخی گفت و صورتش رو عقب کشید
لونا « چیزی نیست یه خراش کوچیکه خوبم
تهیونگ « اون هی جاعه تو رو زده؟؟
لونا « خب....چیزه اره....اما من خوبم
جیمین « چشمام رو با عصبانیت روی هم گذاشتم و گفتم « لونا بهم بگو موقع مرگ مادرم چه اتفاقی اوفتاده
لونا « جی
جیمین « فکر نکنم لازم باشه حرفم رو دوباره تکرار کنم.....بگو
لونا « مادرت خیلی با من مهربون بود....اون روز منو برد توی اتاقش و بهم گفت مثل دختر نداشته اش دوستم داره....اون موقع تو یه خانزاده مغرور بودی و گاهی منو اذیت میکردی....-_-||| خب مادرتم اومد گفت که تو قلب مهربونی داری و پسر خوبی هستی....کم کم اشک تو چشمام جمع شد....موهام رو به جای مادری که دیگه نداشتم شونه کرد و گیس کرد...بعدش خواستیم بریم بازی کنیم که اون زن نقاب دار اومد داخل....همونی که منم بیهوش کرد و داد دست هی جاعه
تهیونگ « زن نقاب دار؟؟ صورتش رو تونستی ببینی؟ اسمش چی؟
لونا « نمیدونم....اما چشماش قرمزه و مثل هیولا هاست....بهش میگفتن یانگ
جیمین« خب....
لونا « اومد...منو بست به صندلی و چسبی روی دهنم گذاشت که حرف نزنم....بعدش چوی اومد داخل و با دیدن اون شکه شد....ن...نمیدونم چرا منو نکشت....یه چاقوی تیز برداشت و توی قلب مادرت فرو کرد.....من اون موقع هفت سالم بیشتر نبود....خیلی ترسیده بودم....
جیمین « چوی لعنتی.....نمیدونم چرا حس بدی به اون زن نقاب دار داشتم....امیدوارم حدسم راجب هویت اون اشتباه باشه....خیلی خب استراحت کن....وقتی از بیمارستان مرخص شدی میری خونه تهیونگ....چون عمارت من برات امن نیست....
لونا « باشه....فقط یه چیزی
جیمین « چیزی شده؟
لونا « می...میشه برام عروسک بگیرین
تهیونگ « جانننن؟؟ لونا الان این عروسک بدرد چی میخوره دختر
لونا « قبل از اینکه برین ماموریت گفتین اگه بتونم چوی و ربکا رو رد کنم بهم جایزه میدیم...من یه عروسک دیدم اونو میخواممممم
جیمین « محض اطلاع تو رو عین پاپی مظلوم دادن دست هی جاعه....برنده نشدی که بهت جایزه بدم
لونا « مظلومانه نگاهش کردم و شروع کردم گریه کردن... من اون عروشک رو میخوامممم....
جیمین « ای ( یکی زد پس کلا لونا😂🙂🍂حقته دخترم تا ملت رو اسکل نکنی) دختره ی نقطه چین منه خرو بگو نگران تو شده بودم
لونا « آیییی...خب بیدار شدم گفتم یه کم حال و هواتون رو عوض کنم بد کردم؟
جیمین « نه.....خب حالا خوبی؟
لونا « اره حالم خوبه.....
جیمین « تازه نگاهم به زخم کنار لبش اوفتاد....دستم رو سمت زخمش بردم و برخورد دستم به زخمش آخی گفت و صورتش رو عقب کشید
لونا « چیزی نیست یه خراش کوچیکه خوبم
تهیونگ « اون هی جاعه تو رو زده؟؟
لونا « خب....چیزه اره....اما من خوبم
جیمین « چشمام رو با عصبانیت روی هم گذاشتم و گفتم « لونا بهم بگو موقع مرگ مادرم چه اتفاقی اوفتاده
لونا « جی
جیمین « فکر نکنم لازم باشه حرفم رو دوباره تکرار کنم.....بگو
لونا « مادرت خیلی با من مهربون بود....اون روز منو برد توی اتاقش و بهم گفت مثل دختر نداشته اش دوستم داره....اون موقع تو یه خانزاده مغرور بودی و گاهی منو اذیت میکردی....-_-||| خب مادرتم اومد گفت که تو قلب مهربونی داری و پسر خوبی هستی....کم کم اشک تو چشمام جمع شد....موهام رو به جای مادری که دیگه نداشتم شونه کرد و گیس کرد...بعدش خواستیم بریم بازی کنیم که اون زن نقاب دار اومد داخل....همونی که منم بیهوش کرد و داد دست هی جاعه
تهیونگ « زن نقاب دار؟؟ صورتش رو تونستی ببینی؟ اسمش چی؟
لونا « نمیدونم....اما چشماش قرمزه و مثل هیولا هاست....بهش میگفتن یانگ
جیمین« خب....
لونا « اومد...منو بست به صندلی و چسبی روی دهنم گذاشت که حرف نزنم....بعدش چوی اومد داخل و با دیدن اون شکه شد....ن...نمیدونم چرا منو نکشت....یه چاقوی تیز برداشت و توی قلب مادرت فرو کرد.....من اون موقع هفت سالم بیشتر نبود....خیلی ترسیده بودم....
جیمین « چوی لعنتی.....نمیدونم چرا حس بدی به اون زن نقاب دار داشتم....امیدوارم حدسم راجب هویت اون اشتباه باشه....خیلی خب استراحت کن....وقتی از بیمارستان مرخص شدی میری خونه تهیونگ....چون عمارت من برات امن نیست....
لونا « باشه....فقط یه چیزی
جیمین « چیزی شده؟
لونا « می...میشه برام عروسک بگیرین
تهیونگ « جانننن؟؟ لونا الان این عروسک بدرد چی میخوره دختر
لونا « قبل از اینکه برین ماموریت گفتین اگه بتونم چوی و ربکا رو رد کنم بهم جایزه میدیم...من یه عروسک دیدم اونو میخواممممم
جیمین « محض اطلاع تو رو عین پاپی مظلوم دادن دست هی جاعه....برنده نشدی که بهت جایزه بدم
لونا « مظلومانه نگاهش کردم و شروع کردم گریه کردن... من اون عروشک رو میخوامممم....
۶۹.۱k
۲۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.