متفاوت بود! شبنم ها از سکوت محیط، خوابشون سنگین میشد، از
متفاوت بود! شبنمها از سکوت محیط، خوابشون سنگین میشد، از گلهای پامچال لیز میخوردن و روی زمین میفتادن؛ در عین حال صدای ریتم رقص باد بین علفها، گوش آسمون رو کر میکرد. گفتم:«ببین؛ یکی سکوت رو میشنوه و میخوابه، اون یکی بخاطر هیاهو، محروم از چشم روی هم گذاشتن میشه؛ فقط به این بستگی داره که خودت بخوای چی گوش بدی...» گفت:«درسته! تا حالا ندیدم آسمون غیب بشه بره بخوابه، همیشه آبیه، بیدار... و فقط شبها رنگ من میشه، سیاه و دلگیر...» اونقدرا هم که میگفت بد نبود اما آفتابگردونها از ترس وجودش، سرشون رو هم بالا نمیگرفتن، خورشید همیشه قبل از اومدنش، پشت اون کوه سمت چپمون قایم میشد... انگار فکرمو خونده بود! گفتم:«وقتی بوی پیرهنت میاد، ستارهها دسته دسته میشینن روی لباست و ماه میشه یه لنگه گوشوارهت و آویزون گوشِت میشه؛ پامچالها رو دیدی چطوری با باد میرقصن و دلبری میکنن واست؟» با چشمهاش من رو نشونه گرفته بود، ادامه دادم:«منم غرقت میشم.» لبخند زد، یه ستاره چشمک زد!
گل بغل دستم رو خم کردم تا جیرجیرکی که از قلهٔ شونهم سقوط کرد، روش فرود بیاد؛ دوباره به صحنهٔ روبهروم خیره شدم، علفزار...
بیوقفه سؤال میپرسید، انگار که اصلاً منتظر جوابشون نبود:
- چرا آفتابگردونا با من قهرن؟
توی شهر تو هم بچهها از من میترسن؟
چراغها... چرا میخوان من رو خاموش کنن؟!
چرا فقط باد میتونه خم موهات رو باز کنه؟ میشه باد شد؟
از اینکه روحمو نشونت میدم وحشت نمیکنی؟!
به گوش دادنِ سکوت ادامه دادم، اتفاقای زیادی اعتماد به خودشو ازش گرفته بودن. از فکر پرتم کرد بیرون؛ گفت:«شاید همهٔ اینا بخاطر اینه که من فقط به آدمایی مثل تو نیاز دارم!» لبخند زدم، این شد یه حرفی. صدام زد:
+ بله
- بازم منتظرم میمونی؟
+ چشمامو که میبندم تو رو میبینم به هر حال
- پس من؟...
+ بیمن چند ساعتی هم میشه
- قد سوسوی اون ستارهٔ اونطرف هم نمیشه
+ چرا؟
- دچارم!
+ تو شبی، من انس
- مهمه؟
+ سرشتهای ما دلتنگ نمیشن
- حتی برای یه جفت چشم هم سرشت؟
+ ...
بلند شد:
+ کجا؟
- ستارهها رو هنوز نشمردهم، داره دیر میشه؛ ساعتو دیدی؟
مکث کرد...
- ولی مطمئنم درستن! امشب به تعداد همیشگی ستارهها لبخند زدم، هر بار هم یکیشون چشمک زد...
+ نرو
- خورشید ناراحت میشه وقتی بیاد و منو ببینه...
لبخند زدم؛ پلک زد، کرمهای شبتاب خاموش و روشن شدن.
گفت:«دوباره میام، اگه منتظرم مونده بودی، میتونم مثل هر شب با سکوت غالبت لبخند بزنم و ستارهها رو بشمرم، اگر نبودی، ...پس خسوف رو برای چی گذاشتن؟»
قدم زد و بین علفزار غیب شد؛ آسمون آبی شد و هیچچیز مثل چند ثانیه پیش نبود.
شب رو جایی بین رنگ چشمهام گم کردم...
🍷🦋
نیکتوفیلیا
- Sometimes, me...
گل بغل دستم رو خم کردم تا جیرجیرکی که از قلهٔ شونهم سقوط کرد، روش فرود بیاد؛ دوباره به صحنهٔ روبهروم خیره شدم، علفزار...
بیوقفه سؤال میپرسید، انگار که اصلاً منتظر جوابشون نبود:
- چرا آفتابگردونا با من قهرن؟
توی شهر تو هم بچهها از من میترسن؟
چراغها... چرا میخوان من رو خاموش کنن؟!
چرا فقط باد میتونه خم موهات رو باز کنه؟ میشه باد شد؟
از اینکه روحمو نشونت میدم وحشت نمیکنی؟!
به گوش دادنِ سکوت ادامه دادم، اتفاقای زیادی اعتماد به خودشو ازش گرفته بودن. از فکر پرتم کرد بیرون؛ گفت:«شاید همهٔ اینا بخاطر اینه که من فقط به آدمایی مثل تو نیاز دارم!» لبخند زدم، این شد یه حرفی. صدام زد:
+ بله
- بازم منتظرم میمونی؟
+ چشمامو که میبندم تو رو میبینم به هر حال
- پس من؟...
+ بیمن چند ساعتی هم میشه
- قد سوسوی اون ستارهٔ اونطرف هم نمیشه
+ چرا؟
- دچارم!
+ تو شبی، من انس
- مهمه؟
+ سرشتهای ما دلتنگ نمیشن
- حتی برای یه جفت چشم هم سرشت؟
+ ...
بلند شد:
+ کجا؟
- ستارهها رو هنوز نشمردهم، داره دیر میشه؛ ساعتو دیدی؟
مکث کرد...
- ولی مطمئنم درستن! امشب به تعداد همیشگی ستارهها لبخند زدم، هر بار هم یکیشون چشمک زد...
+ نرو
- خورشید ناراحت میشه وقتی بیاد و منو ببینه...
لبخند زدم؛ پلک زد، کرمهای شبتاب خاموش و روشن شدن.
گفت:«دوباره میام، اگه منتظرم مونده بودی، میتونم مثل هر شب با سکوت غالبت لبخند بزنم و ستارهها رو بشمرم، اگر نبودی، ...پس خسوف رو برای چی گذاشتن؟»
قدم زد و بین علفزار غیب شد؛ آسمون آبی شد و هیچچیز مثل چند ثانیه پیش نبود.
شب رو جایی بین رنگ چشمهام گم کردم...
🍷🦋
نیکتوفیلیا
- Sometimes, me...
۶۰.۳k
۱۲ مهر ۱۴۰۰