IN MY MIND❤️🔥✨
IN MY MIND❤️🔥✨
PART||2
سرش رو برگردوند و با تهیونگ رو به رو شد!
تهیونگ:چه عجب از این طرفا.(نیشخند)
آلیس دست و پاشو گم کرد نمی دونست چی بگه!پس خودشو به اون راه زد!
آلیس:عه.دختر باز مدرسه مهمونی گرفته؟ احتمالا می خواد مخ چند تا دخترو بزنه😏
تهیونگ:دخترباز؟ پس چرا تو به این دعوتی اومدی؟؟
جونگکوک :اومده منو به بینه!!!!!!!!!
آلیس تعجب کرد و تهیونگ سکوت!! چاره ی دیگه ام نداشت پس ادامه داد.
آلیس:آره اومدم جونگکوک رو ببینم. ببینم حالش خوبه یانه؟.....
داشت حرف می زد که تهیونگ حرفش رو قطع کرد.
تهیونگ:چرا باید نگران جونگکوک باشی؟؟ اصلا به تو چه ربطی داره ؟
(کمی باصدای بلند)
آلیس نمیدونست چی بگه!چیزی به ذهنش نمی رسید و نمی خواست کم بیاره پس...
آلیس:اون دوست پسرمه!!!!!!
تهیونگ تعجب کرد جونگکوک نمی تونست با کسی خوب ارتباط بگیره و با هیچ کس سلام و علیکی نداشت و اون الان دوست دختر داره!!و به اون هیچی نگفته!؟
تهیونگ:داری دروغ میگی. چون کم آوردی اینو گفتی.(نیشخند)
جونگکوک:نه.. داره حقیقتو میگه.!.. من...من... دوست پسرشم.
جونگکوک آلیس رو به خودش چسبوند و بردش سالن غذا خوری و به همه رسمی اعلام کرد! آلیس نمی دونست چی بگه و خوب یک جورایی این موضوع می تونست او نو نجات بده .بعدا به همه تو ضیح میدادن.
(از زبان سوم شخص:
اما این فقط برای آلیس کافی بود.
پس تهیونگ چی؟
الان با شوک خیلی عجیبی رو به رو شده بود! همه احساساتش جریهدار شده بودند!
از یک طرف می گفت چقدر خوب شد اینجوری ارتباطش با بقیه بهتر میشه از یک طرف دیگه چرا بادشمن خونیش؟اون آخه؟ نکنه میخواستن نا بودش کنن؟)
ذهن تهیونگ پر بود از این حرف ها ولی خودش رو جمع و جور کرد و رفت توی جمع.
تهیونگ:خوب.. به افتخار این زوج عزیز دست بزنید.(صدای تشویق)
جونگکوک و کلارک:ممنون،ممنون
تهیونگ:خوب اینم یک مهمونی دیگه.(آروم با خودش زمزمه کرد)
تهیونگ نگاهش به روی جونگکوک رفت . طاقت نیاورد و رفت سمتشون!
تهیونگ : میبینم که از ما خبر نمیگیری. یک دوست دختر پیدا کردی هاااا پسر انقد بیجنبه نباش😒😄 (لبخند زد ولی ناراحت بود)
جونگکوک:نه بابا این چه حرفیه😅(خجالت)
تهیونگ:حالا باشه خودتو لوس نکن دیگه باید بریم خونه🙂
جونگکوک:باشه پس اول آلیس رو به خوابگاه برسونیم بعد.
آلیس:نه بابا لازم نیست. زحمت میشه براتون.😊(خجالت)
جونگکوک:چه زحمتی؟!.....
تهیونگ داشت به حرف زدنشون باتوجه گوش می کرد جونگکوک خیلی از سر ذوق و شوق میگفت ولی آلیس انگار نگران بود.!
تهیونگ حرف آلیس و جونگکوک رو قطع کرد..
تهیونگ:چرا آلیس انقدر نگرانی؟؟؟؟
جونگکوک:چون خستس دیگه😁
تهیونگ:مگه خودش زبون نداره بگه؟
آلیس از نگرانی و اضطراب سرخ شد.
PART||2
سرش رو برگردوند و با تهیونگ رو به رو شد!
تهیونگ:چه عجب از این طرفا.(نیشخند)
آلیس دست و پاشو گم کرد نمی دونست چی بگه!پس خودشو به اون راه زد!
آلیس:عه.دختر باز مدرسه مهمونی گرفته؟ احتمالا می خواد مخ چند تا دخترو بزنه😏
تهیونگ:دخترباز؟ پس چرا تو به این دعوتی اومدی؟؟
جونگکوک :اومده منو به بینه!!!!!!!!!
آلیس تعجب کرد و تهیونگ سکوت!! چاره ی دیگه ام نداشت پس ادامه داد.
آلیس:آره اومدم جونگکوک رو ببینم. ببینم حالش خوبه یانه؟.....
داشت حرف می زد که تهیونگ حرفش رو قطع کرد.
تهیونگ:چرا باید نگران جونگکوک باشی؟؟ اصلا به تو چه ربطی داره ؟
(کمی باصدای بلند)
آلیس نمیدونست چی بگه!چیزی به ذهنش نمی رسید و نمی خواست کم بیاره پس...
آلیس:اون دوست پسرمه!!!!!!
تهیونگ تعجب کرد جونگکوک نمی تونست با کسی خوب ارتباط بگیره و با هیچ کس سلام و علیکی نداشت و اون الان دوست دختر داره!!و به اون هیچی نگفته!؟
تهیونگ:داری دروغ میگی. چون کم آوردی اینو گفتی.(نیشخند)
جونگکوک:نه.. داره حقیقتو میگه.!.. من...من... دوست پسرشم.
جونگکوک آلیس رو به خودش چسبوند و بردش سالن غذا خوری و به همه رسمی اعلام کرد! آلیس نمی دونست چی بگه و خوب یک جورایی این موضوع می تونست او نو نجات بده .بعدا به همه تو ضیح میدادن.
(از زبان سوم شخص:
اما این فقط برای آلیس کافی بود.
پس تهیونگ چی؟
الان با شوک خیلی عجیبی رو به رو شده بود! همه احساساتش جریهدار شده بودند!
از یک طرف می گفت چقدر خوب شد اینجوری ارتباطش با بقیه بهتر میشه از یک طرف دیگه چرا بادشمن خونیش؟اون آخه؟ نکنه میخواستن نا بودش کنن؟)
ذهن تهیونگ پر بود از این حرف ها ولی خودش رو جمع و جور کرد و رفت توی جمع.
تهیونگ:خوب.. به افتخار این زوج عزیز دست بزنید.(صدای تشویق)
جونگکوک و کلارک:ممنون،ممنون
تهیونگ:خوب اینم یک مهمونی دیگه.(آروم با خودش زمزمه کرد)
تهیونگ نگاهش به روی جونگکوک رفت . طاقت نیاورد و رفت سمتشون!
تهیونگ : میبینم که از ما خبر نمیگیری. یک دوست دختر پیدا کردی هاااا پسر انقد بیجنبه نباش😒😄 (لبخند زد ولی ناراحت بود)
جونگکوک:نه بابا این چه حرفیه😅(خجالت)
تهیونگ:حالا باشه خودتو لوس نکن دیگه باید بریم خونه🙂
جونگکوک:باشه پس اول آلیس رو به خوابگاه برسونیم بعد.
آلیس:نه بابا لازم نیست. زحمت میشه براتون.😊(خجالت)
جونگکوک:چه زحمتی؟!.....
تهیونگ داشت به حرف زدنشون باتوجه گوش می کرد جونگکوک خیلی از سر ذوق و شوق میگفت ولی آلیس انگار نگران بود.!
تهیونگ حرف آلیس و جونگکوک رو قطع کرد..
تهیونگ:چرا آلیس انقدر نگرانی؟؟؟؟
جونگکوک:چون خستس دیگه😁
تهیونگ:مگه خودش زبون نداره بگه؟
آلیس از نگرانی و اضطراب سرخ شد.
۴.۷k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.