عشق مدرسه ای پارت بیست و یکم
ویو ا/ت
داشتیم صبحونه میخوردیم که دیدم مامان کوک یه حرفی زد و با اون حرفش غذا گیر کرد تو گلوم
م.ک: شما ها کی بچه میارید
جونگ کوک: مامان بعد ازدواج
ا/ت: نه
م.ا: دوست دارین بچتون چی باشه
جونگ کوک: دختر
دیدم ا/ت با پاهاش زد بهم
جونگ کوک: پسر
دیدم دوباره زد بهم
جونگ کوک: خب یه دختر و یه پسر
این بار محکم زد بهم
ا/ت: دو سال اول بچه نمیخوام
جونگ کوک: مگه دست توئه
ا/ت: آره
جونگ کوک: میبینیم
ا/ت: اوهوم
ب.ا: خیله خوبه صبحونتون رو بخورید
ب.ک: کمتر دعوا کنید
جونگ کوک و ا/ت: باشه
صبحونه که تموم کردم رفتم به مایا پیام دادم( دوست صمیمی ا/ت)
ا/ت: سلام خوبی مایا
مایا: آره تو چطوری
ا/ت: من خوبم دو روز دیگه عروسیمه میای
مایا: البته که میام تو گفته بودی تا ۳۰ سالگی میمونی چیشد زود دست به کار شدی
ا/ت: چیکار کنم دیگه مگه تقصیر منه
مایا: میای همدیگه رو ببینیم
ا/ت: آره میام
مایا: ساعت پنج بیا به کافه
ا/ت: باشه
پرش زمانی به ساعت ۴
ویو ا/ت
رفتم یه دوش ۱۰ مینی گرفتم یه لباس خوشگل پوشیدم و آرایش کردم ساعت دیگه تقریبا ۵ شده بوده از پله اومدم پایین رفتم سمت در و در رو باز کردم دویدم و تا اینکه رسیدم به کافه مایا رو دیدم که روی یه صندلی نشسته بود رفتم پیشش و سلام کردم
مایا: خب داستان رو بگو
منم کل داستان رو مو به مو براش تعریف کردم
مایا : واو چه داستانی
مایا: میام عروسیت اما منو فراموش نکنی
ا/ت: البته که نمیکنم همیشه باهاتم
مایا: آفرین آجی خودمی
بعد از اینکه صحبتم با مایا تموم رفتم از کافه بیرون وقتی رسیدم به خونه لباسام رو کندم و آرایشم رو پاک کردم و روی تخت دراز کشیدم و به اتفاقات این چند وقته فکر میکردم حس میکردم یه حسی به جونگ کوک دارم ولی نمیدونم اونم به من حس داره یا نه
پرش زمانی به روز عروسی کلیلی🥳🥳🥳
ویو ا/ت
تو آرایشگاه بودم و آرایشگر موهام رو درست میکرد و آرایشم میکردن که مایا اومد از جام بلند شدم و بغلش کردم و بعد نشستن رو صندلی تا آرایشگر کارش رو تموم کنه وقتی کارش تموم شد زد زدم به کوک که بیاد یکم منتظر موندم که اومد و رفتم بیرون سوار ماشین شدم و راه افتادیم وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم دست دد دست هم وارد تالار شدیم و رفتیم پیش عابد گفت
عابد : خانم لی بنده وکیل هستم که شما آقای جیون جونگ کوک رو به همسری قبول میکنید؟
ا/ت: بله
عابد: آقای جئون جونگ کوک بنده وکیل هستم که شما خانم لی ا/ت را به همسری قبول میکنید؟
جونگ کوک: بله
عابد: هم اکنون شما را زن و شوهر اعلان میکنم همو ببوسید( فقط بوس این عابد چقدر مثبت اندیشه اینا فراتر از آسمان ها رفتن🤣🤣🤣)
ویو جونگ کوک
وقتی گفت میتونم ا/ت رو ببوسم من هم پشت کمر ا/ت رو گرفتم و به سمت خودم نزدیکش کردم و لب هام رو گذاشتم رو لب هاش و بوسیدمش بعد از بوسیدن ما همه دست زدن جیغ زدم ا/ت هم کا از خجالت سرخ شده بود بعد از مهمونی رفتیم به سمت خونمون وقتی رسیدیم سریع رفتیم تو اتاق و لباسامون رو عوض کردیم و رو تخت ولو شدیم امروز روز خوبی بود امیدوارم همینجوری پیش بره
ا/ت: کوک بیا شام بخوریم گشنمه
جونگ کوک: بریم
ویو ا/ت
با کوک رفتم پایین غذا درست کردیم و با هم میز رو چیدیم و شام رو خوردیم بعد از شام رفتیم یه فیلم دیدیم بعد از نگاه کردن فیلم رفتیم که بخوابیم
ا/ت: من کجا بخوابم
جونگ کوک: اینجا
ا/ت: پیش تو
جونگ کوک: آره نه اینکه قبل ازدواج هم نمیخوابیدیم
ا/ت: باشه باشه میخوابم
رفتم رو تخت و دراز کشیدم چند دقیقه بعد دستی دور کمرم حلقه شد جونگ کوک بود دیدم جونگ کوک گفت
جونگ کوک: پشت بهم میخوابی دارم برات
یه لحظه ترسیدم و برگشتم طرف جونگ کوک و موهام رو کنار زدم و رفتم تو بغلش بعدش توی اون حالت خوابم برد و دیگه هیچ نفهمیدم و سیاهی...
داشتیم صبحونه میخوردیم که دیدم مامان کوک یه حرفی زد و با اون حرفش غذا گیر کرد تو گلوم
م.ک: شما ها کی بچه میارید
جونگ کوک: مامان بعد ازدواج
ا/ت: نه
م.ا: دوست دارین بچتون چی باشه
جونگ کوک: دختر
دیدم ا/ت با پاهاش زد بهم
جونگ کوک: پسر
دیدم دوباره زد بهم
جونگ کوک: خب یه دختر و یه پسر
این بار محکم زد بهم
ا/ت: دو سال اول بچه نمیخوام
جونگ کوک: مگه دست توئه
ا/ت: آره
جونگ کوک: میبینیم
ا/ت: اوهوم
ب.ا: خیله خوبه صبحونتون رو بخورید
ب.ک: کمتر دعوا کنید
جونگ کوک و ا/ت: باشه
صبحونه که تموم کردم رفتم به مایا پیام دادم( دوست صمیمی ا/ت)
ا/ت: سلام خوبی مایا
مایا: آره تو چطوری
ا/ت: من خوبم دو روز دیگه عروسیمه میای
مایا: البته که میام تو گفته بودی تا ۳۰ سالگی میمونی چیشد زود دست به کار شدی
ا/ت: چیکار کنم دیگه مگه تقصیر منه
مایا: میای همدیگه رو ببینیم
ا/ت: آره میام
مایا: ساعت پنج بیا به کافه
ا/ت: باشه
پرش زمانی به ساعت ۴
ویو ا/ت
رفتم یه دوش ۱۰ مینی گرفتم یه لباس خوشگل پوشیدم و آرایش کردم ساعت دیگه تقریبا ۵ شده بوده از پله اومدم پایین رفتم سمت در و در رو باز کردم دویدم و تا اینکه رسیدم به کافه مایا رو دیدم که روی یه صندلی نشسته بود رفتم پیشش و سلام کردم
مایا: خب داستان رو بگو
منم کل داستان رو مو به مو براش تعریف کردم
مایا : واو چه داستانی
مایا: میام عروسیت اما منو فراموش نکنی
ا/ت: البته که نمیکنم همیشه باهاتم
مایا: آفرین آجی خودمی
بعد از اینکه صحبتم با مایا تموم رفتم از کافه بیرون وقتی رسیدم به خونه لباسام رو کندم و آرایشم رو پاک کردم و روی تخت دراز کشیدم و به اتفاقات این چند وقته فکر میکردم حس میکردم یه حسی به جونگ کوک دارم ولی نمیدونم اونم به من حس داره یا نه
پرش زمانی به روز عروسی کلیلی🥳🥳🥳
ویو ا/ت
تو آرایشگاه بودم و آرایشگر موهام رو درست میکرد و آرایشم میکردن که مایا اومد از جام بلند شدم و بغلش کردم و بعد نشستن رو صندلی تا آرایشگر کارش رو تموم کنه وقتی کارش تموم شد زد زدم به کوک که بیاد یکم منتظر موندم که اومد و رفتم بیرون سوار ماشین شدم و راه افتادیم وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم دست دد دست هم وارد تالار شدیم و رفتیم پیش عابد گفت
عابد : خانم لی بنده وکیل هستم که شما آقای جیون جونگ کوک رو به همسری قبول میکنید؟
ا/ت: بله
عابد: آقای جئون جونگ کوک بنده وکیل هستم که شما خانم لی ا/ت را به همسری قبول میکنید؟
جونگ کوک: بله
عابد: هم اکنون شما را زن و شوهر اعلان میکنم همو ببوسید( فقط بوس این عابد چقدر مثبت اندیشه اینا فراتر از آسمان ها رفتن🤣🤣🤣)
ویو جونگ کوک
وقتی گفت میتونم ا/ت رو ببوسم من هم پشت کمر ا/ت رو گرفتم و به سمت خودم نزدیکش کردم و لب هام رو گذاشتم رو لب هاش و بوسیدمش بعد از بوسیدن ما همه دست زدن جیغ زدم ا/ت هم کا از خجالت سرخ شده بود بعد از مهمونی رفتیم به سمت خونمون وقتی رسیدیم سریع رفتیم تو اتاق و لباسامون رو عوض کردیم و رو تخت ولو شدیم امروز روز خوبی بود امیدوارم همینجوری پیش بره
ا/ت: کوک بیا شام بخوریم گشنمه
جونگ کوک: بریم
ویو ا/ت
با کوک رفتم پایین غذا درست کردیم و با هم میز رو چیدیم و شام رو خوردیم بعد از شام رفتیم یه فیلم دیدیم بعد از نگاه کردن فیلم رفتیم که بخوابیم
ا/ت: من کجا بخوابم
جونگ کوک: اینجا
ا/ت: پیش تو
جونگ کوک: آره نه اینکه قبل ازدواج هم نمیخوابیدیم
ا/ت: باشه باشه میخوابم
رفتم رو تخت و دراز کشیدم چند دقیقه بعد دستی دور کمرم حلقه شد جونگ کوک بود دیدم جونگ کوک گفت
جونگ کوک: پشت بهم میخوابی دارم برات
یه لحظه ترسیدم و برگشتم طرف جونگ کوک و موهام رو کنار زدم و رفتم تو بغلش بعدش توی اون حالت خوابم برد و دیگه هیچ نفهمیدم و سیاهی...
۴.۴k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.