Devilish Angel wanted پارت6
#Devilish_Angel_wanted #پارت6
نشستم سر میز شام به چیزایی جلوم با تعجب نگاه میکردم من از.اینا خوردم یعنی هان؟جدی که نمیگی خیلی عجیبه چرا احساس میکنم مزش تازه اس برام واقعا چرا یه چیز قرمز که تویی یه حالت خرسی بود(سس خرسی منظورشع)
من:این چیع؟
چان:سسع نگو که نمیدونی
من:نها نمیدونم
چان:خدایا خدایش کلا ضربع مغزی شده بریم یه آزمایش بده
بکهیون داشت گوشیش باز میکرد بازکردن هماناقرمز شدن دوبارش
همانا همه با تعجب داشتن.نگاه میکردن
بکهیون:از کجا میدونستی اثر انگشت اشاره ام براش گذاشتم
من:هویجوری امتحان کردم!ولی خدایش قبلش خیلی سعی کردم خوب درآورمدی دیگه!
بکهیون:آره راست میگی
بعدم لبخندی زد یه جورایی اعذاب وجدان گرفتم
من:ببخشید
همه با تعجب برگشتن سمتم
بکهیون:الآن تو بودی عذر خواهی کرد نه بع اون موقع با زور نه به الآن
من:اصولا زیر بار زور نمیرم اون موقع بع زور وادارم میکردی عذر خواهی کنم
همشون لبخندی زدن خخخ من خبیثم هنوز زوده منو بشناسین
بعد از شام هرکدوم رفتن تو اتاقشون منم افتادم رو کاناپه رویی مبل(چیع توقع داشتین بگن بیا پیش یکیمون اونم با این سابقه درخشانم)والا بوخدا چه انتظارا دارین از آدم هاااا
آقا چشمتون روز بد نبینه سرمون گذاشتیم تا بخوابیم یهو صدایی اومد منم که شجاع تشریف داشتم رفتم تو اشپزخونه یهو یه موجود سیاه رد شد از جلوم جیغغغی کشیدم همه شون ریختن پایین قیافه یکی از یکی خفن تر بود چان که یه لباسش تو شلوارش بود یکی بیرون کایی که خیلی لاکچری اومده بود پایین توضیح نمیدم سوهو مسواک به دهن بکهیون خوشمل هم که دیگه از همه بانمک تر باگیسوان پریشون خو بقیه رو هم خودتون تصور کنین
سهون:ای خدااا خودمو الآن خفه میکنم چته چته واقعا چته ببینم مطمئنی از تیمارستان فیاض بخش درنرفتی هان؟
من:هنننن نخیرم این سوسکه اومد جلوم
چان:یه سوال این میتونه تورو بخوره هان میتونه جا میشی تو دهنش هان؟نه جان چنگیزخان مغول جا میشی تو دهنش هان؟!
من:اوااا راست میگیا ببخشید بفرمایید خواهش مندم بفرما بفرما نخود نخود هرکی رود سمت جایی خواب خود فردا راحت میشین از دستم والا غصع خوردین
اهم بله شب رابه صبح رسانیدم صبح با خنده بالایی سرم بیدار شدم
رفتیم پایی میز صبحونه آقا این قحطی زده های سومالی میلومبوندم
چن:خفه نشی
چان:گوجه
من:یااا نخیرم گوجه نیستم هچوووو(عطسه کردم)
هیچی دیگه هرچی بود ونبود صورت چان را مزین کرد
چان:فقط امیدوارم عزرائیل بهت محل بزاره
رفت بالا دوباره لباس عوض کرد هممون بلند شدیم منم باهمون لباسام رفتیم کمپانی اما.نمیدونم.چرا احساس میکردم من از اینا نیستم
لی سومان:نینا خونه ات آماده اس
من:ممنونم
لی سومان:راستی به خاطر پدرومادرت متأسفم فک نمیکردم مردع باشن
من:هم مچکرم من دیگه برم بااجازه
لی سومان:برو
نشستم سر میز شام به چیزایی جلوم با تعجب نگاه میکردم من از.اینا خوردم یعنی هان؟جدی که نمیگی خیلی عجیبه چرا احساس میکنم مزش تازه اس برام واقعا چرا یه چیز قرمز که تویی یه حالت خرسی بود(سس خرسی منظورشع)
من:این چیع؟
چان:سسع نگو که نمیدونی
من:نها نمیدونم
چان:خدایا خدایش کلا ضربع مغزی شده بریم یه آزمایش بده
بکهیون داشت گوشیش باز میکرد بازکردن هماناقرمز شدن دوبارش
همانا همه با تعجب داشتن.نگاه میکردن
بکهیون:از کجا میدونستی اثر انگشت اشاره ام براش گذاشتم
من:هویجوری امتحان کردم!ولی خدایش قبلش خیلی سعی کردم خوب درآورمدی دیگه!
بکهیون:آره راست میگی
بعدم لبخندی زد یه جورایی اعذاب وجدان گرفتم
من:ببخشید
همه با تعجب برگشتن سمتم
بکهیون:الآن تو بودی عذر خواهی کرد نه بع اون موقع با زور نه به الآن
من:اصولا زیر بار زور نمیرم اون موقع بع زور وادارم میکردی عذر خواهی کنم
همشون لبخندی زدن خخخ من خبیثم هنوز زوده منو بشناسین
بعد از شام هرکدوم رفتن تو اتاقشون منم افتادم رو کاناپه رویی مبل(چیع توقع داشتین بگن بیا پیش یکیمون اونم با این سابقه درخشانم)والا بوخدا چه انتظارا دارین از آدم هاااا
آقا چشمتون روز بد نبینه سرمون گذاشتیم تا بخوابیم یهو صدایی اومد منم که شجاع تشریف داشتم رفتم تو اشپزخونه یهو یه موجود سیاه رد شد از جلوم جیغغغی کشیدم همه شون ریختن پایین قیافه یکی از یکی خفن تر بود چان که یه لباسش تو شلوارش بود یکی بیرون کایی که خیلی لاکچری اومده بود پایین توضیح نمیدم سوهو مسواک به دهن بکهیون خوشمل هم که دیگه از همه بانمک تر باگیسوان پریشون خو بقیه رو هم خودتون تصور کنین
سهون:ای خدااا خودمو الآن خفه میکنم چته چته واقعا چته ببینم مطمئنی از تیمارستان فیاض بخش درنرفتی هان؟
من:هنننن نخیرم این سوسکه اومد جلوم
چان:یه سوال این میتونه تورو بخوره هان میتونه جا میشی تو دهنش هان؟نه جان چنگیزخان مغول جا میشی تو دهنش هان؟!
من:اوااا راست میگیا ببخشید بفرمایید خواهش مندم بفرما بفرما نخود نخود هرکی رود سمت جایی خواب خود فردا راحت میشین از دستم والا غصع خوردین
اهم بله شب رابه صبح رسانیدم صبح با خنده بالایی سرم بیدار شدم
رفتیم پایی میز صبحونه آقا این قحطی زده های سومالی میلومبوندم
چن:خفه نشی
چان:گوجه
من:یااا نخیرم گوجه نیستم هچوووو(عطسه کردم)
هیچی دیگه هرچی بود ونبود صورت چان را مزین کرد
چان:فقط امیدوارم عزرائیل بهت محل بزاره
رفت بالا دوباره لباس عوض کرد هممون بلند شدیم منم باهمون لباسام رفتیم کمپانی اما.نمیدونم.چرا احساس میکردم من از اینا نیستم
لی سومان:نینا خونه ات آماده اس
من:ممنونم
لی سومان:راستی به خاطر پدرومادرت متأسفم فک نمیکردم مردع باشن
من:هم مچکرم من دیگه برم بااجازه
لی سومان:برو
۵۰.۲k
۲۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.