رمان دریای چشمات
پارت۱۱۵
از تعجب هینی کشیدم و یه قدم به عقب رفتم.
آیدا هم هنگ کرده بود و با تعجب نگاش رو بین دلارام و اون می چرخوند.
نگاهی به دلارام انداختم که لبخند دندون نمایی زد و شونه هاش رو بالا انداخت.
من: اینجا چه خبره؟
سورن که فقط به واکنش من و آیدا نگاه می کرد با یه لبخند شروع کرد به حرف زدن: مطمئنا خیلی تعجب کردید.
باید بگم که من و دلارام دختر خاله و پسر خاله ایم واسه همین ازش خواهش کردم تا این ناهار رو ترتیب بده.
با اخم نگاهی به دلارام انداختم و گفتم: چرا قبلا اینو نگفتی؟
دلارام لبخندی زد و گفت: خوب نپرسیدید.
آیدا: ما باید از کجا بدونیم که اینو بپرسیم.
دلارام: از قبلش معذرت خواهی کردم که.
من: حالا فهمیدم چرا یهو دست و دلباز شدی.
صندلی رو به روی سورن رو عقب کشیدم و نشستم.
من: واسه چی می خواستی ما رو ببینی؟
سورن: قرارمون که یادت نرفته؟
از تعجب چشام گرد شد و گفتم: کدوم قرار؟
قراری نداشتم ما!
دستاش رو گذاشت رو میز و صورتش رو نزدیک به صورتم آورد و گفت: نه بابا؟
مثل خودش با تمسخر نگاش کردم و گفتم: اون اتفاق هنوز یادم نرفته.
پوزخندی زد و گفت: دقیقا باید چی رو باید یادت بره ؟من: به خاطر شما من پخش زمین شدم.
نگاهی بهم انداخت و گفت:بیا کدورتا رو رفع کنیم و واقعا یه معامله کنیم.
تکیه دادم به صندلی و نگاهش کردم و گفتم: اول بذار غذام رو بخورم نمی خوام موقع غذا خوردن استرس داشته باشم.
سرش رو تکون داد و منو رو بهمون رو داد تا سفارش بدیم.
غذا رو سفارش دادیم و من رفتم تا دست و صورتم را بشورم.
آیدا پشت سرم اومد و همین که رسیدیم تو دستشویی گفت: می خوای جیکارش کنی؟
همونطور که دستام رو می شستم گفتم: مگه می تونم کاری هم بکنم فقط باید ببینم چی می خواد و یه معامله کنم باهاش.
آیدا با نگرانی نگام کرد و گفت: ولی می ترسم باز مثل قبل بشه.
شیر آبو بستم و رو بهش گفتم: نترس خوب بلدم باهاش معامله کنم.
آیدا هم دست و صورتش رو شست و هر دو برگشتیم سر میز.
همین که نشستیم غذاها رو آوردن و من بدون توجه به اطراف فقط شروع کردم به خوردن.
(اونجوری نگام نکنین خوب گشنم بود)
صدای خنده دلارام باعث شد از غذا دست بکشم و نگاهش کنم.
من: چرا می خندی؟
دلارام خودشو کنترل کرد و گفت: خیلی با اشتها می خوری در شان یه خانم متشخص نیست اینجوری خوردن.
بعد از یه چشم غره نگام رو برگردوندم سمت سورن که دیدم با لبخند بهم خیره شده.
پوفی کشیدم و بعد از تحویل دادن یه لبخند مسخره دوباره شروع کردم به خوردن.
(اصلا هم نیازی ندیدم روش خوردنم رو تغییر بدم غذا رو باید جوری بخوری که بهت بچسبه والا)
غذام که تموم شد سرم رو بلند کردم و به بقیه که هنوز حتی نصف غذاشون رو هم نخورده بودن نگاه کردم.
آیدا که نقشه شومم رو از چشام خوند محکم بشقابش رو چسبید و دلارام و سورن با تعجب نگام کردن.
از تعجب هینی کشیدم و یه قدم به عقب رفتم.
آیدا هم هنگ کرده بود و با تعجب نگاش رو بین دلارام و اون می چرخوند.
نگاهی به دلارام انداختم که لبخند دندون نمایی زد و شونه هاش رو بالا انداخت.
من: اینجا چه خبره؟
سورن که فقط به واکنش من و آیدا نگاه می کرد با یه لبخند شروع کرد به حرف زدن: مطمئنا خیلی تعجب کردید.
باید بگم که من و دلارام دختر خاله و پسر خاله ایم واسه همین ازش خواهش کردم تا این ناهار رو ترتیب بده.
با اخم نگاهی به دلارام انداختم و گفتم: چرا قبلا اینو نگفتی؟
دلارام لبخندی زد و گفت: خوب نپرسیدید.
آیدا: ما باید از کجا بدونیم که اینو بپرسیم.
دلارام: از قبلش معذرت خواهی کردم که.
من: حالا فهمیدم چرا یهو دست و دلباز شدی.
صندلی رو به روی سورن رو عقب کشیدم و نشستم.
من: واسه چی می خواستی ما رو ببینی؟
سورن: قرارمون که یادت نرفته؟
از تعجب چشام گرد شد و گفتم: کدوم قرار؟
قراری نداشتم ما!
دستاش رو گذاشت رو میز و صورتش رو نزدیک به صورتم آورد و گفت: نه بابا؟
مثل خودش با تمسخر نگاش کردم و گفتم: اون اتفاق هنوز یادم نرفته.
پوزخندی زد و گفت: دقیقا باید چی رو باید یادت بره ؟من: به خاطر شما من پخش زمین شدم.
نگاهی بهم انداخت و گفت:بیا کدورتا رو رفع کنیم و واقعا یه معامله کنیم.
تکیه دادم به صندلی و نگاهش کردم و گفتم: اول بذار غذام رو بخورم نمی خوام موقع غذا خوردن استرس داشته باشم.
سرش رو تکون داد و منو رو بهمون رو داد تا سفارش بدیم.
غذا رو سفارش دادیم و من رفتم تا دست و صورتم را بشورم.
آیدا پشت سرم اومد و همین که رسیدیم تو دستشویی گفت: می خوای جیکارش کنی؟
همونطور که دستام رو می شستم گفتم: مگه می تونم کاری هم بکنم فقط باید ببینم چی می خواد و یه معامله کنم باهاش.
آیدا با نگرانی نگام کرد و گفت: ولی می ترسم باز مثل قبل بشه.
شیر آبو بستم و رو بهش گفتم: نترس خوب بلدم باهاش معامله کنم.
آیدا هم دست و صورتش رو شست و هر دو برگشتیم سر میز.
همین که نشستیم غذاها رو آوردن و من بدون توجه به اطراف فقط شروع کردم به خوردن.
(اونجوری نگام نکنین خوب گشنم بود)
صدای خنده دلارام باعث شد از غذا دست بکشم و نگاهش کنم.
من: چرا می خندی؟
دلارام خودشو کنترل کرد و گفت: خیلی با اشتها می خوری در شان یه خانم متشخص نیست اینجوری خوردن.
بعد از یه چشم غره نگام رو برگردوندم سمت سورن که دیدم با لبخند بهم خیره شده.
پوفی کشیدم و بعد از تحویل دادن یه لبخند مسخره دوباره شروع کردم به خوردن.
(اصلا هم نیازی ندیدم روش خوردنم رو تغییر بدم غذا رو باید جوری بخوری که بهت بچسبه والا)
غذام که تموم شد سرم رو بلند کردم و به بقیه که هنوز حتی نصف غذاشون رو هم نخورده بودن نگاه کردم.
آیدا که نقشه شومم رو از چشام خوند محکم بشقابش رو چسبید و دلارام و سورن با تعجب نگام کردن.
۴۹.۴k
۲۰ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.