تو تنها دری هستیای همزبان قدیمی

تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی
که در زندگی بر رخم باز بوده ست.
تو بودیّ و لبخند مهر تو، گر روشنایی
به رویم نگاهی گشوده ست.

مرا با درخت و پرنده،
نسیم و ستاره،
تو پیوند دادی.
تو شوق رهایی،
به این جانِ افتاده در بند، دادی.


تو آ غوشِ همواره بازی
بر این دستِ همواره بسته
تو نیروی پرواز و آواز من، بر فرازی 
ز من نا گسسته.


تو دروازه ی مهر و ماهی!
تو مانند چشمی،
که دارد به راهی نگاهی
تو همچون دهانی، که گاهی
رساند به من مژده ی دلبخواهی.


تو افسانه گو، با دل تنگ من، از جهانی
من از بادهء صبح و شام تو مستم
وگرچند، پیمانه ای کوچک، از آسمانی


تو با قلب کوچه،
تو با شهر، مردم،
تو با زندگی همنفس، همنوایی
تو با رنج آن ها
که این سوی درهای بسته،
به سر می برند آشنایی.


من اینک، کنار تو، در انتظارم
چراغِ امیدی فرا راه دارم.
گر آن مژده ای همزبان قدیمی 
به من در رسانی
به جان تو،
جان می دهم، مژدگانی...

#فریدون_مشیری
دیدگاه ها (۶)

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیستساقی ڪجاست گو سبب انتظار...

آن که بر نسترن از غالیه خالی داردالحق آراسته خلقی و جمالی دا...

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من آسمان تو چه رنگ است امروز؟آفت...

نمیدانمدر ڪوچه پس ڪوچه‌های ڪدام فصلدستم را رها ڪردیاما من ای...

### فصل دوم | پارت هفتم نویسنده: Ghazal درِ اتاق که بسته ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط