بغ کرده نشسته بود گوشه ی اتاقشو موهای بلندشو ریخته بود رو
بغ کرده نشسته بود گوشه ی اتاقشو موهای بلندشو ریخته بود رو صورتش که اشکاشو نبینم...پسرکم زیادی مرد بود،حتی باوجود همین موهای بلندش که نمیذاشت کوتاهشون کنم...درست مثل...
بگذریم!
وقتی دید حرفی نمیزنم سرشو بلند کرد و طلبکار،با همون صدای گرفته ش گفت:
"اون برمیگرده...خودش گفت!"
سعی کردم جلوی خنده مو بگیرم،خوردنی شده بود پسر کوچولوم؛
با احتیاط گفتم:
"اگه میخواست برگرده که نمی رفت..."
اشکاش دوباره راه گرفتن رو صورتش:
"خودش که نمی خواست بره،به زور بردنش...!"
تکیه مو از چارچوب در گرفتم و رفتم جلوتر و کنارش نشستم رو زمین
قیافه ی ناراحتی گرفتم به خودمو شونه بالا انداختم:
"به هرحال رفته،خونه شونو عوض کردن،بهتره فراموشش کنی"
گریه ش شدت گرفت و با لحنی که سعی میکرد مردونه ترش کنه داد زد:
"نعخیرم...تو که نمیدونی دوست داشتن یعنی چی..."
انگشتای تپل کوچولوشو گرفت جلوی صورتم و ادامه داد:
"اون دوتا دوستم داشت...دوتا...منو حتی از بستنی و پاستیل خرسیم بیشتر دوست داشت،میخواست با من عروسی کنه،قول داده بودم بزرگ ک شدم براش از النگوهای خاله فاطمه بخرم که جیرینگ صدا بده توو دستش...تو که نمیدونی اون فقط با من بازی میکنه،تازه اون روز زمین که خوردم خیلی درد داشت،اما من گریه نکردم،مردا که گریه نمیکنن،ولی اون داشت واس من گریه میکرد...تو که نمیدونی دوست داشتن چجوریه،تو که تا حالا یه گاز از بستنیت به کسی ندادی،آخه تو که..."
به هق هق و سکسکه افتاده بود بزرگمرد کوچولوی من،سرشو بغل گرفتم،شروع کرد مشتای کوچیکشو حواله ی سر و سینه م کردن و با هق هق زار زد:
"فراموشش نمیکنم،میرم دنبالشو پیدا میکنم،بزرگ میشم بعد اون میشه عروسم...بهش قول دادم گمش نکنم،بهش قول دادم نرم با فرشته بازی کنم...من...ب...بهش قول دادم...من..."
یاد حرفای تو افتادم،یاد قول و قرارامون،یاد همه ی خاطرات خوب و بدمون...
هرچیم که من ضعیف بودمو زود کم آوردم،پسرکم به تو رفته،حرفش حرفه...میدونه دوست داشتن یعنی چی،میدونه دوتا یعنی چی!
چشمامو بستمو سعی کردم به یاد بیارم صورتتو،ناخودآگاه زیرلب اسمتو صدا کردم،پسر بچه ی آروم گرفته توو آغوشم با صدای خش دار و هق هق جواب داد:
دیگه اسممو صدا نزن...دیگه دوست ندارم!
#طاهره_اباذری_هریس
بگذریم!
وقتی دید حرفی نمیزنم سرشو بلند کرد و طلبکار،با همون صدای گرفته ش گفت:
"اون برمیگرده...خودش گفت!"
سعی کردم جلوی خنده مو بگیرم،خوردنی شده بود پسر کوچولوم؛
با احتیاط گفتم:
"اگه میخواست برگرده که نمی رفت..."
اشکاش دوباره راه گرفتن رو صورتش:
"خودش که نمی خواست بره،به زور بردنش...!"
تکیه مو از چارچوب در گرفتم و رفتم جلوتر و کنارش نشستم رو زمین
قیافه ی ناراحتی گرفتم به خودمو شونه بالا انداختم:
"به هرحال رفته،خونه شونو عوض کردن،بهتره فراموشش کنی"
گریه ش شدت گرفت و با لحنی که سعی میکرد مردونه ترش کنه داد زد:
"نعخیرم...تو که نمیدونی دوست داشتن یعنی چی..."
انگشتای تپل کوچولوشو گرفت جلوی صورتم و ادامه داد:
"اون دوتا دوستم داشت...دوتا...منو حتی از بستنی و پاستیل خرسیم بیشتر دوست داشت،میخواست با من عروسی کنه،قول داده بودم بزرگ ک شدم براش از النگوهای خاله فاطمه بخرم که جیرینگ صدا بده توو دستش...تو که نمیدونی اون فقط با من بازی میکنه،تازه اون روز زمین که خوردم خیلی درد داشت،اما من گریه نکردم،مردا که گریه نمیکنن،ولی اون داشت واس من گریه میکرد...تو که نمیدونی دوست داشتن چجوریه،تو که تا حالا یه گاز از بستنیت به کسی ندادی،آخه تو که..."
به هق هق و سکسکه افتاده بود بزرگمرد کوچولوی من،سرشو بغل گرفتم،شروع کرد مشتای کوچیکشو حواله ی سر و سینه م کردن و با هق هق زار زد:
"فراموشش نمیکنم،میرم دنبالشو پیدا میکنم،بزرگ میشم بعد اون میشه عروسم...بهش قول دادم گمش نکنم،بهش قول دادم نرم با فرشته بازی کنم...من...ب...بهش قول دادم...من..."
یاد حرفای تو افتادم،یاد قول و قرارامون،یاد همه ی خاطرات خوب و بدمون...
هرچیم که من ضعیف بودمو زود کم آوردم،پسرکم به تو رفته،حرفش حرفه...میدونه دوست داشتن یعنی چی،میدونه دوتا یعنی چی!
چشمامو بستمو سعی کردم به یاد بیارم صورتتو،ناخودآگاه زیرلب اسمتو صدا کردم،پسر بچه ی آروم گرفته توو آغوشم با صدای خش دار و هق هق جواب داد:
دیگه اسممو صدا نزن...دیگه دوست ندارم!
#طاهره_اباذری_هریس
۴.۸k
۰۵ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.