رمان(عشق)پارت۱۳
(که یهو زنگ در به صدا در اومد دیدم ملیسا درو باز کردم انقدر حالم بد بود و حتی هیچی هم از موقعی که عمر بهم اون حرفا رو زد نخورده بودم که وقتی ملیسا اومد تو ترسید و گفت) ملیسا: دختر تو حالت خوبه؟ ببینم تو گریه کردی؟.... زود باش دختر چرا حرف نمیزنی؟...... سوسن... سوسن با تو ام میشنوی؟.(حواسم پرت عمر بود با حرف های ملیسا به خودم اومدم) سوسن: چی....چی.. آهان من که گریه نکردم تازه حالم خیلیم خوبه.
ملیسا:چرت نگو دختر از صورتت معلومه گریه کردی تازه دور چشات گود افتاده صورتت زرد شده تو اصلا چیزی خوردی؟. سوسن: هیچی سرما خودم برای همینم از دیروز تا حالا چیزی نخوردم چیزی نخوردم همین چیز خاصی نیست. ملیسا: راستشو بگو دختر از صورتت کاملا معلومه گریه کردی...... ببینم موضوع مربوط به عمره؟. سوسن:آره. ملیسا: بگو ببینم چی شده؟. سوسن(باگریه): عمر...عمر... عمر دیگه منو دوست نداره.....دیگه منو نمیخواد. ( ملیسا منو بغل کرد و گفت)ملیسا:آروم باش سوسن میگذره. سوسن(باگریه):چطور میگذره؟. ملیسا:تو اول آروم باش و تعریف کن ببینم چی شده؟. سوسن: قضیه از این قراره(و همه چیز رو به ملیسا گفتم). ملیسا:آخی عزیزم تو چی نکشیدی(وبغلش کردم تا خوابش برد و بعد براش سوپ درست کردم که بیدار شد بخوره و رفتم پیش عمر تا سوسن بیدار نشده و نفهمیده). «بیمارستان»...........................
ملیسا:چرت نگو دختر از صورتت معلومه گریه کردی تازه دور چشات گود افتاده صورتت زرد شده تو اصلا چیزی خوردی؟. سوسن: هیچی سرما خودم برای همینم از دیروز تا حالا چیزی نخوردم چیزی نخوردم همین چیز خاصی نیست. ملیسا: راستشو بگو دختر از صورتت کاملا معلومه گریه کردی...... ببینم موضوع مربوط به عمره؟. سوسن:آره. ملیسا: بگو ببینم چی شده؟. سوسن(باگریه): عمر...عمر... عمر دیگه منو دوست نداره.....دیگه منو نمیخواد. ( ملیسا منو بغل کرد و گفت)ملیسا:آروم باش سوسن میگذره. سوسن(باگریه):چطور میگذره؟. ملیسا:تو اول آروم باش و تعریف کن ببینم چی شده؟. سوسن: قضیه از این قراره(و همه چیز رو به ملیسا گفتم). ملیسا:آخی عزیزم تو چی نکشیدی(وبغلش کردم تا خوابش برد و بعد براش سوپ درست کردم که بیدار شد بخوره و رفتم پیش عمر تا سوسن بیدار نشده و نفهمیده). «بیمارستان»...........................
۵.۷k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.