رمان دریای چشمات
پارت ۱۸۲
لبامو گاز گرفتم و به چشمای مظلومش نگاه کردم و سرم رو تکون دادم.
دستم رو محکم گرفت.
پرستارم مثل من سعی کرده بود جلوی خندش رو بگیره و از اونور آرش و آیدا ریز ریز می خندیدن.
نگاهی بهشون انداختم و وقتی منو دیدن یکم از شدت خندشون رو کم کردن و من با یه چشم غزه ازشون خواستم خفه شن.
پرستاره سرنگ رو آروم وارد دستش کرد و سورن محکم دستم رو فشار داد.
آروم بهش گفتم: اونقدرا هم درد نداره چرا میترسی؟
سورنم آروم مثل خودم گفت: از بچگی ازش می ترسیدم نمیدونم چرا.
سرم رو تکون دادم و آروم بهش گفتم: کارمون تموم شد.
سورن با تعجب به پرستار که کنار کشیده بود نگاه انداخت و گفت: تموم شد؟
سرم رو تکون دادم.
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد.
از اونجایی که خیلی گرسنه بودیم و تا ظهرم یه چندساعتی مونده بود تصمیم گرفتیم بریم و یه غذایی چیزی بخوریم.
بعد از غذا خوردن من از طرف مامان سورن و آیدا رو دعوت مردم که ناهار رو خونه ما بمونم و اونا هم قبول کردن.
بعد از رسیدنمون در رو با کلیدم باز کردم و جلوتر از بقیه وارد شدم.
بوی قورمه سبزی مامان کل خونه رو برداشته بود و از همون لحظه اول همه متوجهش شدن.
کفشام رو بیرون آوردم و بعد از اینکه سورن رو دعوت کردم داخل و بردمش تو پذیرایی رفتم تا لباسام رو عوض کنم و دست و صورتم رو بشورم.
لباسم رو با یه لباس دخترونه و یاسی رنگ عوض کردم و شال یاسی رنگمم پوشیدم یه رژ صورتی هم به لبام مالیدم و رفتم پایین.
نگاهی به مامان که داشت میز ناهار رو آماده می کرد انداختم و رفتم پیشش تا کمکش کنم اما مامان ازم خواست برم وپیش سورن تا تنها نباشه.
رفتم پیش سورن که یه نگاه به لباسم انداخت و لبخند رو لباش نشست.
آرش و آیدا رو مبل رو به رویی نشسته بودن و آروم با هم حرف می زدن.
بدون توجه به اونا کنار سورن نشستم و با لبخند گفتم: کارم طول کشید حتما حوصلت سر رفته.
سرش رو به معنی نه تکون داد و بعد با یه نگاه جذاب که توانایی لرزوندن دلم رو داشت گفت: لباست خیلی قشنگه.
نفس عمیقی کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم و یکم ازش فاصله گرفتم.
بهم نزدیک شد و فاصله رو از بین برد و آروم کنار گوشم گفت: چرا فرار می کنی ازم؟
لبخندی زدم و سعی کردم طبیعی برخورد کنم و بعدش گفتم: چیزی نیست من که فرار نکردم ازت.
سورن سرشو به چپ و راست به معنی نه تکون داد و گفت: خودم دیدم فرار کردی.
حالا بیا اینو قانع کن من فرار نکردم.
گوشیم از توی جیبم لرزید و اولش فک کردم رو ویبره ای و کسی زنگ زده نشنیدم اما وقتی گوشی رو از تو جیبم بیرون آوردم متوجه شدم یه اعلان اومده.
نگاهی به اعلان انداختم و متوجه شدم که اعضای بی تی اس اومدن لایو.
#جذاب #خاص #زیبا #شیک #پست_جدید
لبامو گاز گرفتم و به چشمای مظلومش نگاه کردم و سرم رو تکون دادم.
دستم رو محکم گرفت.
پرستارم مثل من سعی کرده بود جلوی خندش رو بگیره و از اونور آرش و آیدا ریز ریز می خندیدن.
نگاهی بهشون انداختم و وقتی منو دیدن یکم از شدت خندشون رو کم کردن و من با یه چشم غزه ازشون خواستم خفه شن.
پرستاره سرنگ رو آروم وارد دستش کرد و سورن محکم دستم رو فشار داد.
آروم بهش گفتم: اونقدرا هم درد نداره چرا میترسی؟
سورنم آروم مثل خودم گفت: از بچگی ازش می ترسیدم نمیدونم چرا.
سرم رو تکون دادم و آروم بهش گفتم: کارمون تموم شد.
سورن با تعجب به پرستار که کنار کشیده بود نگاه انداخت و گفت: تموم شد؟
سرم رو تکون دادم.
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد.
از اونجایی که خیلی گرسنه بودیم و تا ظهرم یه چندساعتی مونده بود تصمیم گرفتیم بریم و یه غذایی چیزی بخوریم.
بعد از غذا خوردن من از طرف مامان سورن و آیدا رو دعوت مردم که ناهار رو خونه ما بمونم و اونا هم قبول کردن.
بعد از رسیدنمون در رو با کلیدم باز کردم و جلوتر از بقیه وارد شدم.
بوی قورمه سبزی مامان کل خونه رو برداشته بود و از همون لحظه اول همه متوجهش شدن.
کفشام رو بیرون آوردم و بعد از اینکه سورن رو دعوت کردم داخل و بردمش تو پذیرایی رفتم تا لباسام رو عوض کنم و دست و صورتم رو بشورم.
لباسم رو با یه لباس دخترونه و یاسی رنگ عوض کردم و شال یاسی رنگمم پوشیدم یه رژ صورتی هم به لبام مالیدم و رفتم پایین.
نگاهی به مامان که داشت میز ناهار رو آماده می کرد انداختم و رفتم پیشش تا کمکش کنم اما مامان ازم خواست برم وپیش سورن تا تنها نباشه.
رفتم پیش سورن که یه نگاه به لباسم انداخت و لبخند رو لباش نشست.
آرش و آیدا رو مبل رو به رویی نشسته بودن و آروم با هم حرف می زدن.
بدون توجه به اونا کنار سورن نشستم و با لبخند گفتم: کارم طول کشید حتما حوصلت سر رفته.
سرش رو به معنی نه تکون داد و بعد با یه نگاه جذاب که توانایی لرزوندن دلم رو داشت گفت: لباست خیلی قشنگه.
نفس عمیقی کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم و یکم ازش فاصله گرفتم.
بهم نزدیک شد و فاصله رو از بین برد و آروم کنار گوشم گفت: چرا فرار می کنی ازم؟
لبخندی زدم و سعی کردم طبیعی برخورد کنم و بعدش گفتم: چیزی نیست من که فرار نکردم ازت.
سورن سرشو به چپ و راست به معنی نه تکون داد و گفت: خودم دیدم فرار کردی.
حالا بیا اینو قانع کن من فرار نکردم.
گوشیم از توی جیبم لرزید و اولش فک کردم رو ویبره ای و کسی زنگ زده نشنیدم اما وقتی گوشی رو از تو جیبم بیرون آوردم متوجه شدم یه اعلان اومده.
نگاهی به اعلان انداختم و متوجه شدم که اعضای بی تی اس اومدن لایو.
#جذاب #خاص #زیبا #شیک #پست_جدید
۳۹.۳k
۰۶ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.