عمه پروانه
عمه پروانه
**************
وقتی بهار درو بست رفتم طبقه ی پایین...دفتر خاطرات شاهرخو برداشتمو ازپله بالا رفتم...
درو باز کردمو بعدم بستمشو قفلش کردم...
من_پندار...میدونم حالت خوب نیست و ناراحتی...خوب میفهممت...ولی این راهش نیست پسر قوی من...وفترو بهش دادمو گفتم.
من_پسرخوبم....پندار ...این دفترخاطرات پدرته...گفته بود وقتی عاشق بشی..یا به کسی دل بستی و خدایی نکرده دلت شکست بهت بدمش...
من ازاین اتاق میرم بیرون...تا اینو نخوندی...بیرون نیا...همه چیزو دیدم..ازت انتظار دارم..مردونه رفتارکنی...
تنهاش گذاشتم...رفتم توی اتاقم و ازته دلم از خداخواستم که هرچی به صلاح و خوشی پسرمه اتفاق بیوفته..من که دیگه آخرای عمرمه...
*****************************
پندار
***********
خیره شده بودم به دفتری که جلدش تمیز اما چرمای روش پوسیده بود...
دستمو بزدم جلو و بازش کردم..
بسم الله الزحمن الرحیم ....
به نام خداوند بخشنده ی مهربان...
_امروز بالاخره دیدمش...به بهانه ی تمیزکردن مدرسه حداقل زنگ های تفریح ازپشت درخت های توی حیاط ...نیم رخش هم برایم کافیست...
ورق زدم...
به نام خدا...
امروز تونستم به بهانه ی اینکه آشغال روی زمین نیندازد...بااو کمی صحبت کنم...دوکلمه هم برای دلداده کافیست...
صفحه ی بعد...
امروز فهمیدم که بعداز مدرسه با لباس های رنگی زیبایش برای پدرش توی حجره غذا میبرد...چادرش بوی بهارمیدهد...
صفحه رو به رو یی رو نگاه کردم..
امروز وقتی خواهرانم را به مدرسه بردم برای درخواست کارگری یا حجره ی پدرش رفتم...
برای ناهار به حجره آمد...ظرف را به پدرش دادو بعداز خوردن پدرش...رفت...این دقایق بهترین دقایقم بود...
صفحه ی بعد....
امروز فهمیدم که نامش پروانه است...حال با پروانه های خال خال قلبم چه کنم؟!
صفحه ی بعد....
چه جالب...برای تحویل خرید های خانه اشان به درخانه اشان رفتم...خودش دررا بازنکرد...دلم شکست...ولی وقتی مادرش ازمن خواست که برای شستن فرش هایشان به پشت بام خانه اشن بروم..بال های پروانه ام رنگی تازه گرفت...
توی حیاط داشت درس میخواند....چه قشنگ درس میخواند...شاید بگویی دیوانه ام..ولی برای یک عاشق...حتی ساده ترین کارهای معشوق زیبا است..
صفحه ی بعد....
امروز ازاو خواستگاری کردم...ازپشت بامشان...خنده ای شیرین کرد...چه زیبا خجالت میکشد!!
صفنه ی بعد...
پدرش مرا قبول کرده است؟!ولی باید صبر کنیم...
صفحه ی بعد....
امروز بله گفت!چه زیبا بله میگوید...بالاخزه توانستم به چشم هایش نگاه کنم...عسلی ...چه زیبا پلک میزند...
صفحه ی بعد.....
امروز وقتی برایش طبق معمول سرکوچه کمیت گرده بودم تا احدی نتوانو به اونگاهی بیندازد پسری مزاحمش شد...
به سرعت جلو رفتم و یقه اش را چسبیدم...آنقدرزدمش تا به غلط کردن بیفتد...برای اولین باراسمم را بدون پسوند ویا پیشوند آقا به زبان آورد.. احساس کردم...که نامم غزل حافظ است...چه زیبا سخن میگوید...
چند صفحه جلوزدم....
تورا پندار نامیدم...تویی که درپندارم جان گرفته ای....تورا پندارنامیدم که پندارم شوی...نیک و پر امید شوی...تورا پندارنامیدم تاکه بدانی درپندارهم میشود زنوگی کرد...
تورا پندارنامیدم تاکه خردمند باشی و عاشق...
تورا پندار نامیدم تا که پندارکسی را صاحب شوی...
تورا پندارنامیدم تاکه پندارم شوی...
اینو برای من نوشته بود...
چند صفحه جلوزدم
پندارمن. پسری که پرشوراست...هرروز دم گوشش زمزمه میکنم که عاشق باشد...خردمند و عزیزی باشد...
فرزندم تورا تربیت میکنم تاکه راهم راادامه دهی..بدان که همسررا باید عشق ورزید...حتی اگر ازنظر دیگران چهره اش بدباشد....عاشق یعنی..عیبش را نبینی..زن نترس ترین موجود هستی است...
بارها رهایت میکند چون که نمیخواهد تورا سیاه بخت کند...فرزندم...اگردیدی اشک میریزد...تند خویی و دم از جدایی زد...نشنیده بگیر...آرام که شد طرفت نیاید....
قدراین جوانه ی عشق را بدان...خدا درکاسه ی همه نمیگذارد...قرارنیست...قرارنست ساده بدستش آوری...جانت درمیرود تاکه پرستارت شود....
وصیت نامه ی پدرت...شاهرخ...
دفتررو بستم...
#رمان#رمانخونه
**************
وقتی بهار درو بست رفتم طبقه ی پایین...دفتر خاطرات شاهرخو برداشتمو ازپله بالا رفتم...
درو باز کردمو بعدم بستمشو قفلش کردم...
من_پندار...میدونم حالت خوب نیست و ناراحتی...خوب میفهممت...ولی این راهش نیست پسر قوی من...وفترو بهش دادمو گفتم.
من_پسرخوبم....پندار ...این دفترخاطرات پدرته...گفته بود وقتی عاشق بشی..یا به کسی دل بستی و خدایی نکرده دلت شکست بهت بدمش...
من ازاین اتاق میرم بیرون...تا اینو نخوندی...بیرون نیا...همه چیزو دیدم..ازت انتظار دارم..مردونه رفتارکنی...
تنهاش گذاشتم...رفتم توی اتاقم و ازته دلم از خداخواستم که هرچی به صلاح و خوشی پسرمه اتفاق بیوفته..من که دیگه آخرای عمرمه...
*****************************
پندار
***********
خیره شده بودم به دفتری که جلدش تمیز اما چرمای روش پوسیده بود...
دستمو بزدم جلو و بازش کردم..
بسم الله الزحمن الرحیم ....
به نام خداوند بخشنده ی مهربان...
_امروز بالاخره دیدمش...به بهانه ی تمیزکردن مدرسه حداقل زنگ های تفریح ازپشت درخت های توی حیاط ...نیم رخش هم برایم کافیست...
ورق زدم...
به نام خدا...
امروز تونستم به بهانه ی اینکه آشغال روی زمین نیندازد...بااو کمی صحبت کنم...دوکلمه هم برای دلداده کافیست...
صفحه ی بعد...
امروز فهمیدم که بعداز مدرسه با لباس های رنگی زیبایش برای پدرش توی حجره غذا میبرد...چادرش بوی بهارمیدهد...
صفحه رو به رو یی رو نگاه کردم..
امروز وقتی خواهرانم را به مدرسه بردم برای درخواست کارگری یا حجره ی پدرش رفتم...
برای ناهار به حجره آمد...ظرف را به پدرش دادو بعداز خوردن پدرش...رفت...این دقایق بهترین دقایقم بود...
صفحه ی بعد....
امروز فهمیدم که نامش پروانه است...حال با پروانه های خال خال قلبم چه کنم؟!
صفحه ی بعد....
چه جالب...برای تحویل خرید های خانه اشان به درخانه اشان رفتم...خودش دررا بازنکرد...دلم شکست...ولی وقتی مادرش ازمن خواست که برای شستن فرش هایشان به پشت بام خانه اشن بروم..بال های پروانه ام رنگی تازه گرفت...
توی حیاط داشت درس میخواند....چه قشنگ درس میخواند...شاید بگویی دیوانه ام..ولی برای یک عاشق...حتی ساده ترین کارهای معشوق زیبا است..
صفحه ی بعد....
امروز ازاو خواستگاری کردم...ازپشت بامشان...خنده ای شیرین کرد...چه زیبا خجالت میکشد!!
صفنه ی بعد...
پدرش مرا قبول کرده است؟!ولی باید صبر کنیم...
صفحه ی بعد....
امروز بله گفت!چه زیبا بله میگوید...بالاخزه توانستم به چشم هایش نگاه کنم...عسلی ...چه زیبا پلک میزند...
صفحه ی بعد.....
امروز وقتی برایش طبق معمول سرکوچه کمیت گرده بودم تا احدی نتوانو به اونگاهی بیندازد پسری مزاحمش شد...
به سرعت جلو رفتم و یقه اش را چسبیدم...آنقدرزدمش تا به غلط کردن بیفتد...برای اولین باراسمم را بدون پسوند ویا پیشوند آقا به زبان آورد.. احساس کردم...که نامم غزل حافظ است...چه زیبا سخن میگوید...
چند صفحه جلوزدم....
تورا پندار نامیدم...تویی که درپندارم جان گرفته ای....تورا پندارنامیدم که پندارم شوی...نیک و پر امید شوی...تورا پندارنامیدم تاکه بدانی درپندارهم میشود زنوگی کرد...
تورا پندارنامیدم تاکه خردمند باشی و عاشق...
تورا پندار نامیدم تا که پندارکسی را صاحب شوی...
تورا پندارنامیدم تاکه پندارم شوی...
اینو برای من نوشته بود...
چند صفحه جلوزدم
پندارمن. پسری که پرشوراست...هرروز دم گوشش زمزمه میکنم که عاشق باشد...خردمند و عزیزی باشد...
فرزندم تورا تربیت میکنم تاکه راهم راادامه دهی..بدان که همسررا باید عشق ورزید...حتی اگر ازنظر دیگران چهره اش بدباشد....عاشق یعنی..عیبش را نبینی..زن نترس ترین موجود هستی است...
بارها رهایت میکند چون که نمیخواهد تورا سیاه بخت کند...فرزندم...اگردیدی اشک میریزد...تند خویی و دم از جدایی زد...نشنیده بگیر...آرام که شد طرفت نیاید....
قدراین جوانه ی عشق را بدان...خدا درکاسه ی همه نمیگذارد...قرارنیست...قرارنست ساده بدستش آوری...جانت درمیرود تاکه پرستارت شود....
وصیت نامه ی پدرت...شاهرخ...
دفتررو بستم...
#رمان#رمانخونه
۴.۸k
۰۴ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.