*شیرین*
*شیرین*
- خوب شدم نفس
نفس: آره بابا توچرا انقدر حساسی
تو آینه خودمو نگاه کردم بنظرم خوب میومدم دستی به موهای بلندم کشیدم لباسم فیروزه ای کم رنگ بود بلند وکاملا ساده با دوتابند نازک یه شال بلند وساده که میفتاد روی شونم
- نفس لباسم بد نیست؟
- یکم بازه که با شال می پوشونی کشتی منو تو بابا راه بیفت
از پشت هولم داد طرف دربا خنده با هم اومدیم پایین خدای من چقدر شلوغ بود
- مامانم کل شهر رو خبر کرده
- اومای گاد اینجا دیگه باید یکی تور کنم
زدم زیر خنده نفس کلا با مردها مشکل داشت رفتیم پیش مریم که با فرزام نشسته بودن وداشتن حرف می زدن
- دوستمون از دست رفت
نفس : آب نبود بابا وگرنه شناگر ماهری بود کنارشون نشستیم ونفس سر به سر فرزام ومریم می گذاشت که چشم افتاد به در ایلیا ونیما باهم اومدن داخل
-نفس اونجا رو
نفس بلند شدمنم همراهش رفتیم استقبال محمودم از یه طرف اومدواز ایلیا ونیما استقبال کردیم وبرگشتیم پیش فرزام ومریم همه نشسته بودیم دور یه میز نیما ومحمود کلی شیطنت می کردن وما می خندیدیم
- این دوست شما نیست آقا فرزام
متحیر بردیا رو نگاه می کردیم محمود بلند شد ورفت کنارش انگار با خانوادش بود یه مرد خوش سیمای خوش تیپ با دوتا دختربا سن متفاوت ویه دختر کوچلوی خوشگل مامان وبابا هم رفتن کنارشون محمود برگشت وبه من اشاره کرد بلند شدم ورفتم جلو وسلام کردم محمود با لبخند گفت : عشق من شیرین .شیرین جان دوست عزیزم بردیا آقای بهادری پدرشون پریوش خانم مادرشون بهار وبهاره
مات نگاشون می کردم پریوش خانم نمی تونست مادر بردیا باشه چون هم سن وسال خود بردیا بود بهار وبهاره کاملا شبیه پدرشون بودن ولی بردیا کپ پریوش خانم بود پریوش خانم با لبخند بوسیدم ودستی به موهام کشید وگفت : چه زود دست بکار شدی محمود جان به بردیا هم یاد بده
محمود خندید وگفت : شیرین خواهر زادمه وعشق من اشتباه برداشت کردید بفرمایید
محمود راهنمایشون کرد طرف میزی که خانواده مریم ونفس بودن بعدم بردیا وبهاره رو آورد سرمیزی که بچه ها بودن فرزام وبردیا بهم لبخند زدن وفرزام گفت : نگو محمودی که میگفتی ایشونه
بردیا : دقیقا
محمود: چه جالب همدیگرو می شناختیم وخبر نداشتیم
پسرا مشغول حرف زدن بودن ما دخترا هم بلند شدیم و رفتیم پیش دخترای فامیل چه شبی بود امشب همه شیک وخوشگل کرده بودن بهار لبخند به لب بود وبهاره کوچلو چشم از من برنمی داشت بهش لبخند زدم اومد کنارم ایستاد وگفت: شما شیرینید
- اسمم شیرینه عزیزم
خندید وگفت : چقدر خوشگلید موهاتو نمیدی من
- مال تو
دستی به موهام کشید وگفت : چقدر سیاهن
مثله چشای سیاه تو که خیلی قشنگه
خندید چقدر با مزه بود
بهار: بهاره جون داداشی میگه بری پیشش
- شما نقاشی هستید
- چی هستم
بهار : بهاره جان میگم داداش بردیا میگه بیا
بهاره دویید رفت رفتنشو نگاه کردم بعدم برگشتم بهار رو نگاه کردم چشاش دورنگ بود آبی و سبز درست مثله چشای پدرش وبردارش
- خوب شدم نفس
نفس: آره بابا توچرا انقدر حساسی
تو آینه خودمو نگاه کردم بنظرم خوب میومدم دستی به موهای بلندم کشیدم لباسم فیروزه ای کم رنگ بود بلند وکاملا ساده با دوتابند نازک یه شال بلند وساده که میفتاد روی شونم
- نفس لباسم بد نیست؟
- یکم بازه که با شال می پوشونی کشتی منو تو بابا راه بیفت
از پشت هولم داد طرف دربا خنده با هم اومدیم پایین خدای من چقدر شلوغ بود
- مامانم کل شهر رو خبر کرده
- اومای گاد اینجا دیگه باید یکی تور کنم
زدم زیر خنده نفس کلا با مردها مشکل داشت رفتیم پیش مریم که با فرزام نشسته بودن وداشتن حرف می زدن
- دوستمون از دست رفت
نفس : آب نبود بابا وگرنه شناگر ماهری بود کنارشون نشستیم ونفس سر به سر فرزام ومریم می گذاشت که چشم افتاد به در ایلیا ونیما باهم اومدن داخل
-نفس اونجا رو
نفس بلند شدمنم همراهش رفتیم استقبال محمودم از یه طرف اومدواز ایلیا ونیما استقبال کردیم وبرگشتیم پیش فرزام ومریم همه نشسته بودیم دور یه میز نیما ومحمود کلی شیطنت می کردن وما می خندیدیم
- این دوست شما نیست آقا فرزام
متحیر بردیا رو نگاه می کردیم محمود بلند شد ورفت کنارش انگار با خانوادش بود یه مرد خوش سیمای خوش تیپ با دوتا دختربا سن متفاوت ویه دختر کوچلوی خوشگل مامان وبابا هم رفتن کنارشون محمود برگشت وبه من اشاره کرد بلند شدم ورفتم جلو وسلام کردم محمود با لبخند گفت : عشق من شیرین .شیرین جان دوست عزیزم بردیا آقای بهادری پدرشون پریوش خانم مادرشون بهار وبهاره
مات نگاشون می کردم پریوش خانم نمی تونست مادر بردیا باشه چون هم سن وسال خود بردیا بود بهار وبهاره کاملا شبیه پدرشون بودن ولی بردیا کپ پریوش خانم بود پریوش خانم با لبخند بوسیدم ودستی به موهام کشید وگفت : چه زود دست بکار شدی محمود جان به بردیا هم یاد بده
محمود خندید وگفت : شیرین خواهر زادمه وعشق من اشتباه برداشت کردید بفرمایید
محمود راهنمایشون کرد طرف میزی که خانواده مریم ونفس بودن بعدم بردیا وبهاره رو آورد سرمیزی که بچه ها بودن فرزام وبردیا بهم لبخند زدن وفرزام گفت : نگو محمودی که میگفتی ایشونه
بردیا : دقیقا
محمود: چه جالب همدیگرو می شناختیم وخبر نداشتیم
پسرا مشغول حرف زدن بودن ما دخترا هم بلند شدیم و رفتیم پیش دخترای فامیل چه شبی بود امشب همه شیک وخوشگل کرده بودن بهار لبخند به لب بود وبهاره کوچلو چشم از من برنمی داشت بهش لبخند زدم اومد کنارم ایستاد وگفت: شما شیرینید
- اسمم شیرینه عزیزم
خندید وگفت : چقدر خوشگلید موهاتو نمیدی من
- مال تو
دستی به موهام کشید وگفت : چقدر سیاهن
مثله چشای سیاه تو که خیلی قشنگه
خندید چقدر با مزه بود
بهار: بهاره جون داداشی میگه بری پیشش
- شما نقاشی هستید
- چی هستم
بهار : بهاره جان میگم داداش بردیا میگه بیا
بهاره دویید رفت رفتنشو نگاه کردم بعدم برگشتم بهار رو نگاه کردم چشاش دورنگ بود آبی و سبز درست مثله چشای پدرش وبردارش
۴.۷k
۲۷ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.