به روی شانه ی من، کوله بار سنگینم
به روی شانه ی من، کوله بار سنگینم
به دور پاهایم، بندهای پوتینم
به شرق، غرب، شمال و جنوب وهر جانب
تمام منظره ها را سیاه می بینم
به هرچه قطعیت مطلق است مشکوکم
به هرچه نسبیت منطقی ست بدبینم
از اعتماد به حتا خودم پشیمانم
از اعتقاد به مشتی خرافه ننگینم
که توی جان من افتاده اند مثل خوره
و می خورند از بالام تا به پایینم
درست مثل خوره می خورند از ذهنم
اساس فلسفه و عقل و منطق و دینم
که صبح تا شب یکریز کفر می گویم
ومادرو پدرم می کنند نفرینم
که از سر بیکاری تمام شب تا صبح
کنار قافیه هایم ردیف می چینم
به دوش می کشم از کلّه ی سحر سر را
به روی گردن تا بوق سگ به بالینم
وروی تخت سیاهم کلاغ می شمرم
هزار و سیصد و هشتاد و چند و چندینم
و می روم به خیالی که واقعاً تخت است
بدون قهوه ی تلخی به خواب شیرینم
از اعتماد به حتا خودم پشیمانم
از اعتقاد به مشتی خرافه ننگینم
به هرچه قطعیت مطلق است مشکوکم
به هرچه نسبیت منطقی ست بدبینم
هنوز زنده ام اما به این امید فقط
که توی خواب ببینم که خواب می بینم
وگرنه اینکه به دنیا و هرچه که در اوست
و هرچه زندگی و زنده است می خندم!
حمیدچشم آور
به دور پاهایم، بندهای پوتینم
به شرق، غرب، شمال و جنوب وهر جانب
تمام منظره ها را سیاه می بینم
به هرچه قطعیت مطلق است مشکوکم
به هرچه نسبیت منطقی ست بدبینم
از اعتماد به حتا خودم پشیمانم
از اعتقاد به مشتی خرافه ننگینم
که توی جان من افتاده اند مثل خوره
و می خورند از بالام تا به پایینم
درست مثل خوره می خورند از ذهنم
اساس فلسفه و عقل و منطق و دینم
که صبح تا شب یکریز کفر می گویم
ومادرو پدرم می کنند نفرینم
که از سر بیکاری تمام شب تا صبح
کنار قافیه هایم ردیف می چینم
به دوش می کشم از کلّه ی سحر سر را
به روی گردن تا بوق سگ به بالینم
وروی تخت سیاهم کلاغ می شمرم
هزار و سیصد و هشتاد و چند و چندینم
و می روم به خیالی که واقعاً تخت است
بدون قهوه ی تلخی به خواب شیرینم
از اعتماد به حتا خودم پشیمانم
از اعتقاد به مشتی خرافه ننگینم
به هرچه قطعیت مطلق است مشکوکم
به هرچه نسبیت منطقی ست بدبینم
هنوز زنده ام اما به این امید فقط
که توی خواب ببینم که خواب می بینم
وگرنه اینکه به دنیا و هرچه که در اوست
و هرچه زندگی و زنده است می خندم!
حمیدچشم آور
۹۸۶
۲۰ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.