رمان دریای چشمات
پارت ۱۷۴
بعدش غذامون رو نصف کردیم تا از هر دوش خورده باشیم.
غذامون رو که خوردیم رو به آیدا گفتم: ساعت هفته. بریم شهربازی؟ خیلی وقته نرفتیم.
آیدا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: من باید ۸ خونه باشم مهمون داریم.
من: باشه پس بزار واسه یه روز دیگه.
آیدا رو رسوندم و وقتی خواست پیاده بشه لباسی که واسش خریده بودم رو به سمتش گرفتم و گفتم: اینو بگیر.
آیدا با تعجب گفت: مگه نگفتی واسه یه نفر دیگه گرفتی؟
من: خوب اون تویی. در کل منظورم این بود که واسه خودم نیست.
آیدا: ولی تو گفتی واسه خواستگاری میخوای.
خندیدم و گفتم: خوب قراره بیایم خواستگاری واسه آرش.
آیدا با شوک گفت: راست میگی؟
من: پ ن پ. آرش گفت بهت بگم. همین روزاس که با خانوادتم هماهنگ بشه.
آیدا لبخندی زد و گفتز: خوب از اول می گفتی.
من: میخواستم آروم آروم بگم بهت.
آیدا: کوفت بیشعور من فک کردم خواستگاریه خودته.
من: کیه که بیاد منو بگیره.
آیدا لبخند ژکوندی زد و گفت: سورن!
برو بابایی بهش گفتم و ماشینمو به سمت خونه روندم.
همین که رسیدم آرش با دو اومد سمتم و گفت: بهش گفتی؟
من: اولی یچیزی بهم بده بعد میگم.
آرش که خوب با این اخلاقم آشنا بود از تو جیب پالتوش یه شیرکاکائو بیرون آورد و گفت: حالا بگو.
لبخندی زدم و گفتم: واسه خواستگاریتون لباسم گرفتم تازه.
آرش محکم بغلم کرد و گفت: یه دونه ای دریا خیلی دوست دارم.
خندم گرفت و گفتم: اگه آیدا باعث بشه بغلم کنی.
خندید و گفت: خواهرشوهر بازی در نیاری حالا.
من با خنده: من خیلی وقته منتظر همچین فرصتیم عمرا از دستش بدم.
نیشگونی از بازوهام گرفت که یه لگد زدم تو پاش.
دستاش رو بالا برد و گفت: تسلیمم.
لبخندی زدم و آروم تو گوشش گفتم: همیشه باید تسلیم باشی میدونی که حریفم نمیشه.
خندش گرفت و گفت: بله بله تو همیشه درست میگی.
چشم غره ای رفتم و گفتم: خودتو مسخره کن عوضی.
آرش یهو برگشت طرفم و گفت: ولی تو هم یه لباس خوب بپوش.
من: مگه خواستگاریه منه گه لباس خوب بپوشم.
آرش:مگه نگفتی می خوای خواهر شوهر بازی در بیاری اینم یه روششه دیگه.
یکم که فک کردم دیدم درست میگه پس تصمیم گرفتم منم یکم شیک کنم.
روز مهمونی بلاخره رسید و من یه لباس خوب آماده کرده بودم واسش.
یه لباس کرم که تا زانوم بود و بالاش توری بود.
مدلش جوری بود که با اینکه ساده بود خیلی خوب روی بدن می نشست و اندام رو قشنگ تر نشون میداد.
واسه آرایشم یه رژ صورتی کمرنگ و دخترونه زدم و یکم کرم که صورتم رو روشن تر نشون میداد.
با یه خط چشم آرایشم رو تموم کردم.
یه شال کرم ساده هم سرم کردم و یه نگاه تو آینه انداختم.
خوب همه چی خوب بود و حالا وقت رفتن بود.
آرش یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود نگاهش که خیلی جذاب شده بود و مامان همش قربون صدقش میرفت.
بقیه ی پسرا هم تیشرت پوشیده بودن و خوب از اونجایی که اندام خوبی داشتن بهشون میومد.
ساحلم یه تونیک پوشیده بود که رنگش بنفش بود و با یه کفش پاشنه بلند سفید تیپش رو تکمیل کرده بود.
یه رژ کمرنگم زده بود که صورتش قشنگ تر بشه.
مامان و بابا هم خیلی شیک کرده بودن و به عنوان پدر و مادر داماد خیلی خوب ظاهر شده بودن.
من و آرش و مامان و بابا سوار ماشین آرش شدیم و با اون رفتیم.
بقیه هم سوار ماشین کیارش شدن و با اون اومدن.
آیفون رو زدیم و مادر آیدا در رو باز کرد.
مامان و باباش به استقبالمون اومدن و من با خنده ی شیطون به آیدا که از پنجره آرش رو دید میزد، نگاه کردم و دست تکون دادم که با نگاهش یه چشم غره رفت.
خندم گرفت و تصمیم گرفتم ضایع بازی در نیارم که دیدمش اما آرش زرنگ تر از این حرفا بود و فهمید از پنجره دیدش میزده.
لبخندی زدم و یه پیام به آیدا زدم: (لو رفتی!)
قیافه ی عصبانیش رو میتونستم تصور کنم واسه همین خندم گرفت.
بعد از احوال پرسی و اینا رفتیم داخل.
بعدش غذامون رو نصف کردیم تا از هر دوش خورده باشیم.
غذامون رو که خوردیم رو به آیدا گفتم: ساعت هفته. بریم شهربازی؟ خیلی وقته نرفتیم.
آیدا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: من باید ۸ خونه باشم مهمون داریم.
من: باشه پس بزار واسه یه روز دیگه.
آیدا رو رسوندم و وقتی خواست پیاده بشه لباسی که واسش خریده بودم رو به سمتش گرفتم و گفتم: اینو بگیر.
آیدا با تعجب گفت: مگه نگفتی واسه یه نفر دیگه گرفتی؟
من: خوب اون تویی. در کل منظورم این بود که واسه خودم نیست.
آیدا: ولی تو گفتی واسه خواستگاری میخوای.
خندیدم و گفتم: خوب قراره بیایم خواستگاری واسه آرش.
آیدا با شوک گفت: راست میگی؟
من: پ ن پ. آرش گفت بهت بگم. همین روزاس که با خانوادتم هماهنگ بشه.
آیدا لبخندی زد و گفتز: خوب از اول می گفتی.
من: میخواستم آروم آروم بگم بهت.
آیدا: کوفت بیشعور من فک کردم خواستگاریه خودته.
من: کیه که بیاد منو بگیره.
آیدا لبخند ژکوندی زد و گفت: سورن!
برو بابایی بهش گفتم و ماشینمو به سمت خونه روندم.
همین که رسیدم آرش با دو اومد سمتم و گفت: بهش گفتی؟
من: اولی یچیزی بهم بده بعد میگم.
آرش که خوب با این اخلاقم آشنا بود از تو جیب پالتوش یه شیرکاکائو بیرون آورد و گفت: حالا بگو.
لبخندی زدم و گفتم: واسه خواستگاریتون لباسم گرفتم تازه.
آرش محکم بغلم کرد و گفت: یه دونه ای دریا خیلی دوست دارم.
خندم گرفت و گفتم: اگه آیدا باعث بشه بغلم کنی.
خندید و گفت: خواهرشوهر بازی در نیاری حالا.
من با خنده: من خیلی وقته منتظر همچین فرصتیم عمرا از دستش بدم.
نیشگونی از بازوهام گرفت که یه لگد زدم تو پاش.
دستاش رو بالا برد و گفت: تسلیمم.
لبخندی زدم و آروم تو گوشش گفتم: همیشه باید تسلیم باشی میدونی که حریفم نمیشه.
خندش گرفت و گفت: بله بله تو همیشه درست میگی.
چشم غره ای رفتم و گفتم: خودتو مسخره کن عوضی.
آرش یهو برگشت طرفم و گفت: ولی تو هم یه لباس خوب بپوش.
من: مگه خواستگاریه منه گه لباس خوب بپوشم.
آرش:مگه نگفتی می خوای خواهر شوهر بازی در بیاری اینم یه روششه دیگه.
یکم که فک کردم دیدم درست میگه پس تصمیم گرفتم منم یکم شیک کنم.
روز مهمونی بلاخره رسید و من یه لباس خوب آماده کرده بودم واسش.
یه لباس کرم که تا زانوم بود و بالاش توری بود.
مدلش جوری بود که با اینکه ساده بود خیلی خوب روی بدن می نشست و اندام رو قشنگ تر نشون میداد.
واسه آرایشم یه رژ صورتی کمرنگ و دخترونه زدم و یکم کرم که صورتم رو روشن تر نشون میداد.
با یه خط چشم آرایشم رو تموم کردم.
یه شال کرم ساده هم سرم کردم و یه نگاه تو آینه انداختم.
خوب همه چی خوب بود و حالا وقت رفتن بود.
آرش یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود نگاهش که خیلی جذاب شده بود و مامان همش قربون صدقش میرفت.
بقیه ی پسرا هم تیشرت پوشیده بودن و خوب از اونجایی که اندام خوبی داشتن بهشون میومد.
ساحلم یه تونیک پوشیده بود که رنگش بنفش بود و با یه کفش پاشنه بلند سفید تیپش رو تکمیل کرده بود.
یه رژ کمرنگم زده بود که صورتش قشنگ تر بشه.
مامان و بابا هم خیلی شیک کرده بودن و به عنوان پدر و مادر داماد خیلی خوب ظاهر شده بودن.
من و آرش و مامان و بابا سوار ماشین آرش شدیم و با اون رفتیم.
بقیه هم سوار ماشین کیارش شدن و با اون اومدن.
آیفون رو زدیم و مادر آیدا در رو باز کرد.
مامان و باباش به استقبالمون اومدن و من با خنده ی شیطون به آیدا که از پنجره آرش رو دید میزد، نگاه کردم و دست تکون دادم که با نگاهش یه چشم غره رفت.
خندم گرفت و تصمیم گرفتم ضایع بازی در نیارم که دیدمش اما آرش زرنگ تر از این حرفا بود و فهمید از پنجره دیدش میزده.
لبخندی زدم و یه پیام به آیدا زدم: (لو رفتی!)
قیافه ی عصبانیش رو میتونستم تصور کنم واسه همین خندم گرفت.
بعد از احوال پرسی و اینا رفتیم داخل.
۴۶.۳k
۰۳ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.