*مریم*
*مریم*
.........
کف دستام عرق کرده بود تپش قلب داشتم برگشتم شیرین نگاه کردم که بی تفاوت داشت مجله رو ورق می زد
- شیرین من دارم از استرس می میرم تو داری مجله ورق می زنی
نگام کرد ولبخند زد وگفت : رنگت پریده
- کوفت
-میگم مگه فرزام پسر عمه ات نیست ؟
- چرا هست چطور ؟
- پس چته انقدر ترسیدی ؟!
- نترسیدم
- چی ... پس چرا رنگت پریده
- وای شیرین می زنم یه جایت فلج مغزی بشی من کی با این پسر عمه ام حرف زدم که حالا بار دومم باشه یه دلداری که نمیدی مردم دوست دارن منم دوست دارم
- نترس عزیزم میخوای من برم حرف بزنم
- می کشمت شیرین
منشی از اتاق کارفرزام اومد بیرون وگفت بفرمایید خانم
برگشتم شیرین نگاه کردم خندید این دلداری شیرین نفس باهام بود بهتر بود ای الهی خدابگم چیکارت کنه شیرین آروم در باز کردم رفتم داخل فرزام بلند شد واومد جلو من نمی دونم چرا انقدر ازش می ترسیدم
- خوبی مریم ...خیلی خوشحالم کردی چرا وایسادی بنشین
آروم نشستم اومد روبه روم نشست وگفت : چی شده مریم انگار حالت خوب نیست ...اتفاقی افتاده ؟
این چرا انقدر حرف می زد لبمو گزیدم وگفتم : راستش... من...اومدم حرف بزنم .
- حرف بزنی ....خوب بگو ...چی شده ...داری نگرانم می کنی .تو مطمئنی حالت خوبه
- خوبم ....من آماده نیستم ...
متحیر نگام کرد وگفت : آماده چی ؟
وای خدا چرا انقدر هول کردم سرمو راست کردم تو چشاش نگاه کردم وگفتم : از ازدواج با تو
- اینو خودمم می دونم
- می دونی
- آره به خانوادتم گفتم یعنی به دایی گفتم
- چی گفتی
بلند شد یه لیوان آب ریخت و اومد مقابلم گرفت ازش گرفتم و دوقلوپ خوردم اووووف بهش نیاز داشتم یه نفس عمیق کشیدم دیدم فرزام با لبخند نگام می کنه
- تشنه ام بود
- بازم بیارم
- نه کافیه...
نشست ولبخند زد وگفت اومدی اینجا فقط این حرفو بزنی
- من واقعا ...نمی دونستم چطور بگم
- درکت می کنم مریم می دونم ما حتا یه بار باهم حرف نزدیم بهتره یکم باهم آشنا بشیم اینجوری ناراحتیم پیش نمیاد
- یعنی تو راضی نیستی
-منظورم این نبود
- پس چی
- زمان چیز خوبیه بهم زمان میدیم به کسی فکر نکن مریم مهم نظر خودته
متحیر نگاش کردم لبخند زد وگفت : همیشه تعجبت رو انقدر تابلو نشون میدی
سرمو پایین انداختم
- هر وقت خواستی بهم زنگ بزن اگه راحت نیستی می تونی پیام بدی
- باشه ....من ...من برم دوستم منتظره
- خوش اومدی خیلی خوشحالم کردی
لبخند کمرنگی زدم دوست داشتم فقط از اونجا برم خیلی خجالت می کشیدم تا دم در بدرقه ام کرد شیرین بلند شد وسلام کرد فرزامم جوابشو داد ودعوتش کرد که نهار بمونه یعنی بمونیم به زور شیرین فرستادم بیرون فرزام لبخند به لب فقط نگام می کرد وقتی اومدیم بیرون یع نفس عمیق کشیدم وگفتم : وای شیرین دارم می میرم ...
- چرا؟؟؟!!!
- خیلی خجالت کشیدم
برای شیرین تعریف کردم کلی سر به سرم گذاشت تا برگشتیم خونه شیرین باماشینش بود منو رسوند وخودش رفت
*********
شب تو اتاقم نشسته بودم وداشتم درس هام رو می خوندم که در اتاقم زدن می دونستم باباست وای خدا یعنی فرزام بع بابا چیزی گفته در رو باز کردم بابا آدم جدی بود کم پیش میومد بخنده محبتش رو تو رفتارش نشون می داد مثله همه ای دخترا میگم که بابای من بهترین بابای دنیاست
- درس می خونی بابا
- بله بفرمایید تو
- نه دخترم به درست برس می خواستم یه چیزی بگم وبرم
منتظر نگاش کردم آروم گفت : فرزام بهم گفته رفتی پیشش ما مشکلی نداریم با فرزام بهش اعتماد دارم تو هم مواظب رفتارت باش دخترم می دونم دختر من نیاز به نصیحت نداره
- چشم بابا
- مریم بابا فرزام خیلی پسر خوبیه درسته اختلاف سنی دارین ولی مطمئن باش پشیمون نمیشی شبت بخیر
- شب بخیر بابا
بارفتن بابا انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشتن پس این آقا فرزام خیلی برای بابا عزیز بود
وما نمی دونستیم .
با صدای موبایلم برداشتمش پیامک اومده بود برام از شماره اش می شد فهمید که فرزامه نوشته بود
- شبت بخیر امیدوارم روز خوبی رو پشت سر گذاشته باشی
منم نوشتم : مرسی همچنین
دو دیقه نشد جواب داد
- بهترین روز زندگیم بود
گوشی گذاشتم و به فرزام فکر می کردم از نظر قیافه خوب بود رفتارشم بد نبود تا حالا یعنی من شناختی نداشتم ازش خدا کنه که خوب باشه چشام بستم واز خداخواستم هر چی خوبه پیش بیاد
.........
کف دستام عرق کرده بود تپش قلب داشتم برگشتم شیرین نگاه کردم که بی تفاوت داشت مجله رو ورق می زد
- شیرین من دارم از استرس می میرم تو داری مجله ورق می زنی
نگام کرد ولبخند زد وگفت : رنگت پریده
- کوفت
-میگم مگه فرزام پسر عمه ات نیست ؟
- چرا هست چطور ؟
- پس چته انقدر ترسیدی ؟!
- نترسیدم
- چی ... پس چرا رنگت پریده
- وای شیرین می زنم یه جایت فلج مغزی بشی من کی با این پسر عمه ام حرف زدم که حالا بار دومم باشه یه دلداری که نمیدی مردم دوست دارن منم دوست دارم
- نترس عزیزم میخوای من برم حرف بزنم
- می کشمت شیرین
منشی از اتاق کارفرزام اومد بیرون وگفت بفرمایید خانم
برگشتم شیرین نگاه کردم خندید این دلداری شیرین نفس باهام بود بهتر بود ای الهی خدابگم چیکارت کنه شیرین آروم در باز کردم رفتم داخل فرزام بلند شد واومد جلو من نمی دونم چرا انقدر ازش می ترسیدم
- خوبی مریم ...خیلی خوشحالم کردی چرا وایسادی بنشین
آروم نشستم اومد روبه روم نشست وگفت : چی شده مریم انگار حالت خوب نیست ...اتفاقی افتاده ؟
این چرا انقدر حرف می زد لبمو گزیدم وگفتم : راستش... من...اومدم حرف بزنم .
- حرف بزنی ....خوب بگو ...چی شده ...داری نگرانم می کنی .تو مطمئنی حالت خوبه
- خوبم ....من آماده نیستم ...
متحیر نگام کرد وگفت : آماده چی ؟
وای خدا چرا انقدر هول کردم سرمو راست کردم تو چشاش نگاه کردم وگفتم : از ازدواج با تو
- اینو خودمم می دونم
- می دونی
- آره به خانوادتم گفتم یعنی به دایی گفتم
- چی گفتی
بلند شد یه لیوان آب ریخت و اومد مقابلم گرفت ازش گرفتم و دوقلوپ خوردم اووووف بهش نیاز داشتم یه نفس عمیق کشیدم دیدم فرزام با لبخند نگام می کنه
- تشنه ام بود
- بازم بیارم
- نه کافیه...
نشست ولبخند زد وگفت اومدی اینجا فقط این حرفو بزنی
- من واقعا ...نمی دونستم چطور بگم
- درکت می کنم مریم می دونم ما حتا یه بار باهم حرف نزدیم بهتره یکم باهم آشنا بشیم اینجوری ناراحتیم پیش نمیاد
- یعنی تو راضی نیستی
-منظورم این نبود
- پس چی
- زمان چیز خوبیه بهم زمان میدیم به کسی فکر نکن مریم مهم نظر خودته
متحیر نگاش کردم لبخند زد وگفت : همیشه تعجبت رو انقدر تابلو نشون میدی
سرمو پایین انداختم
- هر وقت خواستی بهم زنگ بزن اگه راحت نیستی می تونی پیام بدی
- باشه ....من ...من برم دوستم منتظره
- خوش اومدی خیلی خوشحالم کردی
لبخند کمرنگی زدم دوست داشتم فقط از اونجا برم خیلی خجالت می کشیدم تا دم در بدرقه ام کرد شیرین بلند شد وسلام کرد فرزامم جوابشو داد ودعوتش کرد که نهار بمونه یعنی بمونیم به زور شیرین فرستادم بیرون فرزام لبخند به لب فقط نگام می کرد وقتی اومدیم بیرون یع نفس عمیق کشیدم وگفتم : وای شیرین دارم می میرم ...
- چرا؟؟؟!!!
- خیلی خجالت کشیدم
برای شیرین تعریف کردم کلی سر به سرم گذاشت تا برگشتیم خونه شیرین باماشینش بود منو رسوند وخودش رفت
*********
شب تو اتاقم نشسته بودم وداشتم درس هام رو می خوندم که در اتاقم زدن می دونستم باباست وای خدا یعنی فرزام بع بابا چیزی گفته در رو باز کردم بابا آدم جدی بود کم پیش میومد بخنده محبتش رو تو رفتارش نشون می داد مثله همه ای دخترا میگم که بابای من بهترین بابای دنیاست
- درس می خونی بابا
- بله بفرمایید تو
- نه دخترم به درست برس می خواستم یه چیزی بگم وبرم
منتظر نگاش کردم آروم گفت : فرزام بهم گفته رفتی پیشش ما مشکلی نداریم با فرزام بهش اعتماد دارم تو هم مواظب رفتارت باش دخترم می دونم دختر من نیاز به نصیحت نداره
- چشم بابا
- مریم بابا فرزام خیلی پسر خوبیه درسته اختلاف سنی دارین ولی مطمئن باش پشیمون نمیشی شبت بخیر
- شب بخیر بابا
بارفتن بابا انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشتن پس این آقا فرزام خیلی برای بابا عزیز بود
وما نمی دونستیم .
با صدای موبایلم برداشتمش پیامک اومده بود برام از شماره اش می شد فهمید که فرزامه نوشته بود
- شبت بخیر امیدوارم روز خوبی رو پشت سر گذاشته باشی
منم نوشتم : مرسی همچنین
دو دیقه نشد جواب داد
- بهترین روز زندگیم بود
گوشی گذاشتم و به فرزام فکر می کردم از نظر قیافه خوب بود رفتارشم بد نبود تا حالا یعنی من شناختی نداشتم ازش خدا کنه که خوب باشه چشام بستم واز خداخواستم هر چی خوبه پیش بیاد
۱۹.۹k
۲۴ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.