پارت 7
پارت 7
رمان از زبان دریا
با احساس سوزش تو دستم بیدار شدم سامان داشت سرم می زد
سامان: درنا بیدار شد
درنا: خوبی گلم جایت درد نمی کنه
با این که همش باهاش بد صحبت می کردم هنوزم پیشم بود نگرانم بود
چشام بستم
امیر امیر چرا با هام این کار کردی چرا منو به یه ضعیف تبدیل کردی
وجنان: تو خودت خواستی این شکلی بشی کسی تبدیلت نکرده اون داره زندگیش می کنه این توی که از زندگی افتادی
چرا بعد از این همه وقت هنوزم به فکرشم هنوزم دوستش دارم اگه برگرده بگه بیا باهم باشیم دوباره باهاش می مونم دوباره دلی که تیکه تیکه شده بهش میدم چه سوال سختی
درنا: خوب میشه
سامان: نمی دونم خودت دیدی همش امیر صدا می کنه
درنا: خدا لعنت کنه امیر
سامان: چرا فراموش نمی کنه درنا چرا هنوزم دوستش داره با اون که می دونه ولش کرده
درنا: سامان عاشق نشدی تا بفهمی
سامان: چه مسخره عشق یه احساس علیکی
چشام باز کردم
من: نه عشق احساس علیکی نیست عشق یه حسی که نمی تونی جز با اونی که دوستش داری حس کنی اون حسی که اون لحظه تو بغل اون ادم داری قابل توصیف نیست عشق هیچ تعریفی نداره به طور علمی یه احساس که تو قلب و مغز انسان اتفاق می افته که اگه به این احساس ضربه بخوره قلب ممکنه ترک بخوره واقعی اما تعریف خودمون اینه که عشق سه بخش داره یک رابطه اروم
دو رابطه متعدل دو رابطه زیاد یه چهارمی هم داره رابطه جنونی
سامان: تو کدومشی
من: فکر کنم گزینه سه
سامان: این همه بدبختی کشیدی بعد سه
من: جنونی یعنی اتفاقی که برای ساحل پیش اومد
درنا: تو به این مرحله نزدیک نیستی
من: اشتباه دارم نزدیک میشم
درنا: نمیزارم
من: شب بخیر
چشام بستم با صدای جیر جیرک بیدار شدم
رفتم تو بالکن خورشید تازه داشت می اومد تو اسمون
حاضری یه زندگی جدید شروع کنی اروم اروم میشم همون دریا
رفتم حموم یه دوش گرفتم یه پیراهن سفید بلند بود پوشیدم موهام با حوله بستم ابرو های که یک سال میشد دست نکشیدم بهش تمیز کردم صورتم اصلاح کردم موهام خشک کردم یه تاپ سفید با شروار کشی مشکی پوشیدم موهام بستم گوشواره دایره بزرگ گذاشتم تو گوشم لبخند زدم
سلام دریا
یه صبحونه خوردم وسایل بردم لب ساحل نقاشی شروع کردم نقاشی این دفعه درباره بعد رفتن امیر وقتی که بچه ام سقط شد کشیدم بچه ای که خودم نمی دونستم نمی دونم ساعت چند بود که قلم گذاشتم پایین تموم شده بود
که درنا اومد ویلا
درنا: دریا تو چرا
من: سلام
درنا: اخر سر عاقل شدی خدا شکرت پروردگارا
من: بسه
تابلو نگاه کرد بعد منو وسایل جمع کردیم رفتم بالا نهار اورده بود سوپ بود چون معدم عادت نداشت باید از غذا های سبک شروع می کردم اونم داشت با حسین حرف میزد می گفت که خدا شکر ادم شدم برگشتم به زندگی قبلیم گوشیش رو بلند گو بود که صدای امیر پخش شد
امیر: میگه نگفتم
رمان از زبان دریا
با احساس سوزش تو دستم بیدار شدم سامان داشت سرم می زد
سامان: درنا بیدار شد
درنا: خوبی گلم جایت درد نمی کنه
با این که همش باهاش بد صحبت می کردم هنوزم پیشم بود نگرانم بود
چشام بستم
امیر امیر چرا با هام این کار کردی چرا منو به یه ضعیف تبدیل کردی
وجنان: تو خودت خواستی این شکلی بشی کسی تبدیلت نکرده اون داره زندگیش می کنه این توی که از زندگی افتادی
چرا بعد از این همه وقت هنوزم به فکرشم هنوزم دوستش دارم اگه برگرده بگه بیا باهم باشیم دوباره باهاش می مونم دوباره دلی که تیکه تیکه شده بهش میدم چه سوال سختی
درنا: خوب میشه
سامان: نمی دونم خودت دیدی همش امیر صدا می کنه
درنا: خدا لعنت کنه امیر
سامان: چرا فراموش نمی کنه درنا چرا هنوزم دوستش داره با اون که می دونه ولش کرده
درنا: سامان عاشق نشدی تا بفهمی
سامان: چه مسخره عشق یه احساس علیکی
چشام باز کردم
من: نه عشق احساس علیکی نیست عشق یه حسی که نمی تونی جز با اونی که دوستش داری حس کنی اون حسی که اون لحظه تو بغل اون ادم داری قابل توصیف نیست عشق هیچ تعریفی نداره به طور علمی یه احساس که تو قلب و مغز انسان اتفاق می افته که اگه به این احساس ضربه بخوره قلب ممکنه ترک بخوره واقعی اما تعریف خودمون اینه که عشق سه بخش داره یک رابطه اروم
دو رابطه متعدل دو رابطه زیاد یه چهارمی هم داره رابطه جنونی
سامان: تو کدومشی
من: فکر کنم گزینه سه
سامان: این همه بدبختی کشیدی بعد سه
من: جنونی یعنی اتفاقی که برای ساحل پیش اومد
درنا: تو به این مرحله نزدیک نیستی
من: اشتباه دارم نزدیک میشم
درنا: نمیزارم
من: شب بخیر
چشام بستم با صدای جیر جیرک بیدار شدم
رفتم تو بالکن خورشید تازه داشت می اومد تو اسمون
حاضری یه زندگی جدید شروع کنی اروم اروم میشم همون دریا
رفتم حموم یه دوش گرفتم یه پیراهن سفید بلند بود پوشیدم موهام با حوله بستم ابرو های که یک سال میشد دست نکشیدم بهش تمیز کردم صورتم اصلاح کردم موهام خشک کردم یه تاپ سفید با شروار کشی مشکی پوشیدم موهام بستم گوشواره دایره بزرگ گذاشتم تو گوشم لبخند زدم
سلام دریا
یه صبحونه خوردم وسایل بردم لب ساحل نقاشی شروع کردم نقاشی این دفعه درباره بعد رفتن امیر وقتی که بچه ام سقط شد کشیدم بچه ای که خودم نمی دونستم نمی دونم ساعت چند بود که قلم گذاشتم پایین تموم شده بود
که درنا اومد ویلا
درنا: دریا تو چرا
من: سلام
درنا: اخر سر عاقل شدی خدا شکرت پروردگارا
من: بسه
تابلو نگاه کرد بعد منو وسایل جمع کردیم رفتم بالا نهار اورده بود سوپ بود چون معدم عادت نداشت باید از غذا های سبک شروع می کردم اونم داشت با حسین حرف میزد می گفت که خدا شکر ادم شدم برگشتم به زندگی قبلیم گوشیش رو بلند گو بود که صدای امیر پخش شد
امیر: میگه نگفتم
۶.۳k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.