رمان دریای چشمات
پارت ۹۸
من : آخه چرا باید اولین روز ورودمون همچین سوتی ای بدم آخه ؟
آیدا : ولی باید می دیدی دخترا چجور حرص می خوردن .
من با تعجب نگاش کردم : مگه کسی هم دید ؟
آیدا زد زیر خنده و گفت : آره بابا همه دیدن معروف شدی اصلا.
فک کنم از فردا سوژه کتاب سعدی و حافظ شی.
چشام رومحکم بستم و زیر لب چند تا فحش بار بی حواسیم کردم و گفتم : به هرحال من تقصیری نداشتم پس نمی خوام بیخود عذاب وجدان داشته باشم .
تو هم مسخره نمی کنی ها خودت که از همه چی خبر داری.
سرش رو تکون داد و گفت : اه فک کنم اون کلاسه ادبیاته الان دیدم آ..
همین که فهمیدم می خواد چی بگه دهنش رو گرفتم و گفتم : چی کار می کنی ؟
آیدا با تعجب نگام کرد و بعد که فهمید چی گفته دهنش رو سفت چسبید و گفت : ایشش چرا من مواظب نیستم اخه خوبه خودم به تو می گم مواظب باشی.
من : بیخیال حالا بیا بریم تا همه صندلی ها رو نگرفتن.
در کلاس رو باز کردیم و وارد شدیم و یکی از صندلی های ردیف آخر رو انتخاب کردیم و نشستیم .
آرش و سارین زیر چشمی نگاه کوتاهی انداختن ولی جوری نبود که جلب توجه کنه .
استاد اومد و بعد از معرفی خودش و نحوه تدریس و این چیزا گفت : خوب چند تا دانشجوی انتقالی از تهران داریم خودتون رو معرفی کنید .
سارین با اعتماد به نفس بلند شد و بعد از یه نفس عمیق گفت : سلام به همگی.
سارین رسولی ام از تهران .
بعدش آرش بلند شد و گفت : آرش بصیری
من : دریا بصیری
آیدا : آیدا موسوی
استاد لبخندی زد و گفت : خانم و آقای بصیری خواهر برادرید ؟
اومدم که بگم آره که یادحرف جناب سرهنگ افتادم : " تظاهر کنید همدیگه رو نمیشناسید"
من لبخندی زدم و گفتم : خیر ایشون رو نمی شناسم.
آرش : فقط فامیلامون شبیهه .
استاد سری تکون داد و کلاس رو شروع کرد .
همه نگاه ها و حواسا به آرش و سارین بود و دخترا زیر لب پچ پچ می کردن.
دخترا : وای ببین چه قدر خوشگلن.
_آره بابا عجب تیپی دارن .
_مگه میشه اینقدر خوشتیپ بود اخه .
_ وای صداش چه خوب بود.
_ وای من باید مخش رو بزنم .
و...
با حالت مسخره ای نگاشون کردم و به درس گوش دادم .
از اون پسره که باهاش برخورد داشتم خبری نبود و خدا رو شکر کردم که تا حالا کسی اشاره نکرده بهش.
هر چند این خوشحالی زیاد دووم نیاورد.
بعد از کلاس اومدیم تو محوطه دانشگاه و یه خورده اطراف رو دید بزنیم.
یه دختره که تو کلاسم دیده بودمش اومد و سلام کرد.
من : سلام خوبی؟
سرش رو تکون داد و گفت : نظرت چیه دوست بشیم ؟
من : دوست بشیم ؟
سرش رو تکون داد و گفت : آخه الان معروفترین دختر دانشگاهی .
خندیدم و گفتم : من معروفترینم ؟
نه بابا من کجا معروفم امروز اولین روزمه تازه .
دختره یه لبخندی زد و گفت : اسمم دلارامه.
هم رشته ای هستیم .
امیدوارم دوستای خوبی برای همدیگه باشیم .
دستش رو فشردم و با آیدا هم آشنا شد.
آیدا : راستی برای چی گفتی معروفه ؟
خندید و گفت : هنوز نفهمیدین ؟
با خوشگلترین پسر دانشگاه صحنه رمانتیک داشتی اونم کسی که با هیچکدوم از دخترا نمی پره.
تازه دوزاریم افتاد و تمام آبمیوه ای که خوردم رو تف کردم بیرون .
چشام تا حد ممکن گشاد شد و گفتم : صحنه رمانتیک کجا بود یه اتفاق بود فقط .
دلارام لبخند ژکوندی زد و گفت : بقیه که اینو نمی فهمن الان عکستون همه جا پخش شده و معروفی .
با نگرانی نگاهی به آیدا انداختم و گفتم : الان چیکار کنم آخه ؟
نیومده سوتی دادم .
من : آخه چرا باید اولین روز ورودمون همچین سوتی ای بدم آخه ؟
آیدا : ولی باید می دیدی دخترا چجور حرص می خوردن .
من با تعجب نگاش کردم : مگه کسی هم دید ؟
آیدا زد زیر خنده و گفت : آره بابا همه دیدن معروف شدی اصلا.
فک کنم از فردا سوژه کتاب سعدی و حافظ شی.
چشام رومحکم بستم و زیر لب چند تا فحش بار بی حواسیم کردم و گفتم : به هرحال من تقصیری نداشتم پس نمی خوام بیخود عذاب وجدان داشته باشم .
تو هم مسخره نمی کنی ها خودت که از همه چی خبر داری.
سرش رو تکون داد و گفت : اه فک کنم اون کلاسه ادبیاته الان دیدم آ..
همین که فهمیدم می خواد چی بگه دهنش رو گرفتم و گفتم : چی کار می کنی ؟
آیدا با تعجب نگام کرد و بعد که فهمید چی گفته دهنش رو سفت چسبید و گفت : ایشش چرا من مواظب نیستم اخه خوبه خودم به تو می گم مواظب باشی.
من : بیخیال حالا بیا بریم تا همه صندلی ها رو نگرفتن.
در کلاس رو باز کردیم و وارد شدیم و یکی از صندلی های ردیف آخر رو انتخاب کردیم و نشستیم .
آرش و سارین زیر چشمی نگاه کوتاهی انداختن ولی جوری نبود که جلب توجه کنه .
استاد اومد و بعد از معرفی خودش و نحوه تدریس و این چیزا گفت : خوب چند تا دانشجوی انتقالی از تهران داریم خودتون رو معرفی کنید .
سارین با اعتماد به نفس بلند شد و بعد از یه نفس عمیق گفت : سلام به همگی.
سارین رسولی ام از تهران .
بعدش آرش بلند شد و گفت : آرش بصیری
من : دریا بصیری
آیدا : آیدا موسوی
استاد لبخندی زد و گفت : خانم و آقای بصیری خواهر برادرید ؟
اومدم که بگم آره که یادحرف جناب سرهنگ افتادم : " تظاهر کنید همدیگه رو نمیشناسید"
من لبخندی زدم و گفتم : خیر ایشون رو نمی شناسم.
آرش : فقط فامیلامون شبیهه .
استاد سری تکون داد و کلاس رو شروع کرد .
همه نگاه ها و حواسا به آرش و سارین بود و دخترا زیر لب پچ پچ می کردن.
دخترا : وای ببین چه قدر خوشگلن.
_آره بابا عجب تیپی دارن .
_مگه میشه اینقدر خوشتیپ بود اخه .
_ وای صداش چه خوب بود.
_ وای من باید مخش رو بزنم .
و...
با حالت مسخره ای نگاشون کردم و به درس گوش دادم .
از اون پسره که باهاش برخورد داشتم خبری نبود و خدا رو شکر کردم که تا حالا کسی اشاره نکرده بهش.
هر چند این خوشحالی زیاد دووم نیاورد.
بعد از کلاس اومدیم تو محوطه دانشگاه و یه خورده اطراف رو دید بزنیم.
یه دختره که تو کلاسم دیده بودمش اومد و سلام کرد.
من : سلام خوبی؟
سرش رو تکون داد و گفت : نظرت چیه دوست بشیم ؟
من : دوست بشیم ؟
سرش رو تکون داد و گفت : آخه الان معروفترین دختر دانشگاهی .
خندیدم و گفتم : من معروفترینم ؟
نه بابا من کجا معروفم امروز اولین روزمه تازه .
دختره یه لبخندی زد و گفت : اسمم دلارامه.
هم رشته ای هستیم .
امیدوارم دوستای خوبی برای همدیگه باشیم .
دستش رو فشردم و با آیدا هم آشنا شد.
آیدا : راستی برای چی گفتی معروفه ؟
خندید و گفت : هنوز نفهمیدین ؟
با خوشگلترین پسر دانشگاه صحنه رمانتیک داشتی اونم کسی که با هیچکدوم از دخترا نمی پره.
تازه دوزاریم افتاد و تمام آبمیوه ای که خوردم رو تف کردم بیرون .
چشام تا حد ممکن گشاد شد و گفتم : صحنه رمانتیک کجا بود یه اتفاق بود فقط .
دلارام لبخند ژکوندی زد و گفت : بقیه که اینو نمی فهمن الان عکستون همه جا پخش شده و معروفی .
با نگرانی نگاهی به آیدا انداختم و گفتم : الان چیکار کنم آخه ؟
نیومده سوتی دادم .
۳۸.۷k
۱۵ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.