رفیقان معذرت؛ شعرم خراب است
رفیقان معذرت؛ شعرم خراب است
درونش واژه های ناصواب است!
تو اوّل پوزشِ من کُن اجابت
بخوان تا خود بدانی از چه بابت
به بُقعه رفت روزی پیرمردی
به سینه بود او را آهِ سردی
به جانش بود دردی سَخت و جانکاه
که ادرارش روان می گشت ناگاه!
به کُنجی، گشت مشغولِ مُناجات
زِ سلطانِ حرَم، می جُست آیات
به پای حضرتش می کرد زاری
که بر"حاجت "ندارد اختیاری!
زِ سوزِ دل، طلَب می کرد از دوست
که درمانش کند، دردی که در اوست
میانِ ناله و "اَمَّن یُجیبَش"
بر او شد چیره آن حالِ عجیبش!
عنانِ رفعِ حاجت از کف افتاد!
نبودش چاره ای؛ ای داد و بیداد
دوباره معذرت! من را ببخشید
که او طاقت نیاورد و بشاشید!
بسانِ آب باران در در و دشت
روان از پاچه یِ شلوارِ او گشت!
چو زوّارِ دگر، این صحنه دیدند
بسانِ گرگ بر رویش پریدند!
به بیرونِ حَرَم تا می بَرندَش
به پا و دست؛ بر سر می زنندَش
چُنان از یورشِ آنان بترسید
که مرگش پیشِ چشمِ خود، عیان دید!
زِ بیمِ جانِ خود؛ اندیشه ای کرد
کمک باید بگیرد از همان درد!
زِ هوشِ ذاتی و اوجِ زرنگی
خروش آورد: ای مردم دِرنگی
مرا دردِ عجیبی در بدن بود
که دارویی به دردم چاره ننمود!
نفَس از جانِ من رفت و بیامد
ولی ده روز ادرارم نیامد!
نهادم تا به صحنِ بُقعه پایم
به یُمنِ حضرتش حاجت روایم!
شدم آسوده و ادرارم آمد!
بدونِ درد تا ده بارم آمد!
به پا گردید از حرفش هیاهو!
که از آقا گرفته حاجتش او!
دوباره بر سر و رویش پریدند
به ادرارش همه دستی کشیدند!
بیا تا گویَمَت من ساده و رُک
که ادرارش بشد عینِ تَبرُّک!
رسانم تا مُرادم از جهالت
شدم خیسِ عَرق، من از خجالت!
مازیار نظری
درونش واژه های ناصواب است!
تو اوّل پوزشِ من کُن اجابت
بخوان تا خود بدانی از چه بابت
به بُقعه رفت روزی پیرمردی
به سینه بود او را آهِ سردی
به جانش بود دردی سَخت و جانکاه
که ادرارش روان می گشت ناگاه!
به کُنجی، گشت مشغولِ مُناجات
زِ سلطانِ حرَم، می جُست آیات
به پای حضرتش می کرد زاری
که بر"حاجت "ندارد اختیاری!
زِ سوزِ دل، طلَب می کرد از دوست
که درمانش کند، دردی که در اوست
میانِ ناله و "اَمَّن یُجیبَش"
بر او شد چیره آن حالِ عجیبش!
عنانِ رفعِ حاجت از کف افتاد!
نبودش چاره ای؛ ای داد و بیداد
دوباره معذرت! من را ببخشید
که او طاقت نیاورد و بشاشید!
بسانِ آب باران در در و دشت
روان از پاچه یِ شلوارِ او گشت!
چو زوّارِ دگر، این صحنه دیدند
بسانِ گرگ بر رویش پریدند!
به بیرونِ حَرَم تا می بَرندَش
به پا و دست؛ بر سر می زنندَش
چُنان از یورشِ آنان بترسید
که مرگش پیشِ چشمِ خود، عیان دید!
زِ بیمِ جانِ خود؛ اندیشه ای کرد
کمک باید بگیرد از همان درد!
زِ هوشِ ذاتی و اوجِ زرنگی
خروش آورد: ای مردم دِرنگی
مرا دردِ عجیبی در بدن بود
که دارویی به دردم چاره ننمود!
نفَس از جانِ من رفت و بیامد
ولی ده روز ادرارم نیامد!
نهادم تا به صحنِ بُقعه پایم
به یُمنِ حضرتش حاجت روایم!
شدم آسوده و ادرارم آمد!
بدونِ درد تا ده بارم آمد!
به پا گردید از حرفش هیاهو!
که از آقا گرفته حاجتش او!
دوباره بر سر و رویش پریدند
به ادرارش همه دستی کشیدند!
بیا تا گویَمَت من ساده و رُک
که ادرارش بشد عینِ تَبرُّک!
رسانم تا مُرادم از جهالت
شدم خیسِ عَرق، من از خجالت!
مازیار نظری
۸۵۵
۰۲ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.