black Heart♥️P1
دوباره از خواب پرید...<br>
این هفتمین بار توی امشب بود که خواب میدید ا/ت در مهمانی حالش بد شده. موبایلش را برداشت. ساعت ۵:۳۰ صبح بود...<br>
—هوفففف چرا صبح نمیشه؟<br>
رفت توی گالری و به عکس های ا/ت خیره شد.از وقتی فهمیده بود ا/ت بیماری قلبی داره تمام فکر و ذکرش مراقبت از اون بود. دوباره فکرو خیال ها به سراغش آمدند:اگر امشب در مهمانی ا/ت حالش بد میشد چی؟<br>
موبایلش را خاموش کرد و به دختر زیبایی که در کنارش خوابیده بود نگاه کرد. نمی توانست در برابر لب هایش مقاومت کند. شروع به بازی با لب های ا/ت کرد اما رفته رفته،محکم و محکم تر لب های ا/ت را گرفت. ا/ت می دانست چقدر کوک آن را دوست دارد پس همانجور در حالت خواب و بیداری شروع به همکاری کرد.<br>
کوک نمی خواست ا/ت بیدار شود اما دست خودش نبود. ناگهان به طور ناخودآگاه لب های ا/ت را گاز گرفت.<br>
ا/ت از درد صاف نشست و دستش را روی لب هایش گذاشت.<br>
—چه غلطی میکنی؟<br>
—ببخشید از عمد نبود.<br>
ا/ت دستش را از روی لب هایش برداشت و با دیدن خون روی دستش گفت:<br>
—شت.....داره خون میاد!<br>
و یک دستمال از روی میز برداشت و روی لب هایش گذاشت.<br>
—من...من واقعا متاسفم..... نمیخواستم.....<br>
ا/ت اجازه نداد کوک حرفش را کامل کند و گفت: جونگ کوکی، دماغت داره خون میاد! و بلافاصله یک دستمال توی بینی کوک جا داد و ادامه داد:<br>
—چقدر بگم؟ یه مهمونی ساده هست....چرا اینقدر استرس داری؟ <br>
—من استرس ندارم...<br>
—آره معلومه، یه هفته هست نخوابیدی فکر کردی من نمی فهمم؟<br>
کوک دستمال رو رو از روی بینی اش برداشت و وقتی مطمئن شدهیچ خونی نمیاد سرش را روی بالش گذاشت و چشمانش را بست و گفت:<br>
—بیا بخواب.<br>
—نمیخوام☺️<br>
—نترس دیگه از اون کارا نمیکنم😅<br>
ا/ت بالشش رو بغل کرد و گفت:<br>
—نه بخاطر اون نیست، تو خیلی تکون میخوری. من میرم روی کاناپه میخوابم.<br>
—نه لازم نیست من میرم روی کاناپه.<br>
—مطمئنی؟<br>
—آره.<br>
*فردا صبح، از زبان جونگ کوک*<br>
با کمر درد شدیدی از خواب بیدار شدم که یهو یه نفر گردنم رو از پشت گرفت و فشار داد. اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که پدر ا/ت اومده و احتمالا ا/ت رو گروگان گرفته و میخواد من رو خفه کنه. دستش رو گرفتم و به سرعت چرخیدم که ا/ت رو دیدم:<br>
—آییییی دستمو ول کن!<br>
دستش رو ول کردم و با تعجب پرسیدم:<br>
—ا/ت....؟<br>
—خیخیخی ترسیدی؟<br>
—مگه بهت نگفتم از این کارا نکن؟ ورزش رزمی برای قلبت مشکل داره.<br>
پرید کنارم و چشماش رو مظلوم کرد و گفت:<br>
—چرااااا؟<br>
نمیتونستم در برابر چشمای مظلومش مقاومت کنم.<br>
—باشه ولی حواست به خودت باشه.<br>
مثل بچه های پنج ساله پرید بالا و دستاش رو به هم زد و گفت:<br>
—آخجووووونننننن!<br>
بعدش دستم رو گرفت و به سمت آشپز خونه برد.<br>
روی میز در از خوراکی بود.<br>
—اینم برای بانی کوچولو<br>
روی یک صندلی نشستم و اون هم رو به روم نشست.<br>
—چرا اینکار رو کردی؟تو نباید زیاد کار کنی.<br>
با بغض بهم نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت.<br>
—چی شده؟<br>
—هیچی<br>
یک نون توست برداشت و روی اون رو مربا کشید.<br>
ادامه دادم:<br>
—اگه اتفاقی افتاده بگو؟<br>
—من همیشه سعی میکنم که این بیماری کوفتی رو فراموش کنم ولی تو با این کارات بهم یاد آوری میکنی که....<br>
—اگه رفتارم اذیتت میکنه من سعی....<br>
نون توست رو روی زمین پرت کرد و با مشت به سینه اش کوبید و داد زد : همش تقصیر اینه....<br>
سرش رو روی میز گذاشت و شروع به گریه کردن،کرد.<br>
به سمتش رفتم و بغلش کردم،نمیدونستم چی بگم.<br>
رفتم نون توست رو از روی زمین برداشتم و جاهایی که مربا ریخته بود رو تمیز کردم و براش یه لقمه جدید گرفتم:<br>
—بیا بخورش....از دست بانی کوچولو عصبانی نباش لطفا.<br>
سرش رو از روی میز برداشت و اشک هاش رو پاک کرد و لقمه رو گرفت.<br>
درحالی که سعی میکرد لبخند بزنه گفت:<br>
—کوماوو!<br>
(اهم اهم آیم راوی میخواستم بگم یادم رفته بهتون بگم که پدر ا/ت مادرش رو کشته و ا/ت یه برادر به اسم سوهو داره که وقتی داشته با جونگ کوک فرار میکرده به سینه اون شلیک کرده)
این هفتمین بار توی امشب بود که خواب میدید ا/ت در مهمانی حالش بد شده. موبایلش را برداشت. ساعت ۵:۳۰ صبح بود...<br>
—هوفففف چرا صبح نمیشه؟<br>
رفت توی گالری و به عکس های ا/ت خیره شد.از وقتی فهمیده بود ا/ت بیماری قلبی داره تمام فکر و ذکرش مراقبت از اون بود. دوباره فکرو خیال ها به سراغش آمدند:اگر امشب در مهمانی ا/ت حالش بد میشد چی؟<br>
موبایلش را خاموش کرد و به دختر زیبایی که در کنارش خوابیده بود نگاه کرد. نمی توانست در برابر لب هایش مقاومت کند. شروع به بازی با لب های ا/ت کرد اما رفته رفته،محکم و محکم تر لب های ا/ت را گرفت. ا/ت می دانست چقدر کوک آن را دوست دارد پس همانجور در حالت خواب و بیداری شروع به همکاری کرد.<br>
کوک نمی خواست ا/ت بیدار شود اما دست خودش نبود. ناگهان به طور ناخودآگاه لب های ا/ت را گاز گرفت.<br>
ا/ت از درد صاف نشست و دستش را روی لب هایش گذاشت.<br>
—چه غلطی میکنی؟<br>
—ببخشید از عمد نبود.<br>
ا/ت دستش را از روی لب هایش برداشت و با دیدن خون روی دستش گفت:<br>
—شت.....داره خون میاد!<br>
و یک دستمال از روی میز برداشت و روی لب هایش گذاشت.<br>
—من...من واقعا متاسفم..... نمیخواستم.....<br>
ا/ت اجازه نداد کوک حرفش را کامل کند و گفت: جونگ کوکی، دماغت داره خون میاد! و بلافاصله یک دستمال توی بینی کوک جا داد و ادامه داد:<br>
—چقدر بگم؟ یه مهمونی ساده هست....چرا اینقدر استرس داری؟ <br>
—من استرس ندارم...<br>
—آره معلومه، یه هفته هست نخوابیدی فکر کردی من نمی فهمم؟<br>
کوک دستمال رو رو از روی بینی اش برداشت و وقتی مطمئن شدهیچ خونی نمیاد سرش را روی بالش گذاشت و چشمانش را بست و گفت:<br>
—بیا بخواب.<br>
—نمیخوام☺️<br>
—نترس دیگه از اون کارا نمیکنم😅<br>
ا/ت بالشش رو بغل کرد و گفت:<br>
—نه بخاطر اون نیست، تو خیلی تکون میخوری. من میرم روی کاناپه میخوابم.<br>
—نه لازم نیست من میرم روی کاناپه.<br>
—مطمئنی؟<br>
—آره.<br>
*فردا صبح، از زبان جونگ کوک*<br>
با کمر درد شدیدی از خواب بیدار شدم که یهو یه نفر گردنم رو از پشت گرفت و فشار داد. اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که پدر ا/ت اومده و احتمالا ا/ت رو گروگان گرفته و میخواد من رو خفه کنه. دستش رو گرفتم و به سرعت چرخیدم که ا/ت رو دیدم:<br>
—آییییی دستمو ول کن!<br>
دستش رو ول کردم و با تعجب پرسیدم:<br>
—ا/ت....؟<br>
—خیخیخی ترسیدی؟<br>
—مگه بهت نگفتم از این کارا نکن؟ ورزش رزمی برای قلبت مشکل داره.<br>
پرید کنارم و چشماش رو مظلوم کرد و گفت:<br>
—چرااااا؟<br>
نمیتونستم در برابر چشمای مظلومش مقاومت کنم.<br>
—باشه ولی حواست به خودت باشه.<br>
مثل بچه های پنج ساله پرید بالا و دستاش رو به هم زد و گفت:<br>
—آخجووووونننننن!<br>
بعدش دستم رو گرفت و به سمت آشپز خونه برد.<br>
روی میز در از خوراکی بود.<br>
—اینم برای بانی کوچولو<br>
روی یک صندلی نشستم و اون هم رو به روم نشست.<br>
—چرا اینکار رو کردی؟تو نباید زیاد کار کنی.<br>
با بغض بهم نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت.<br>
—چی شده؟<br>
—هیچی<br>
یک نون توست برداشت و روی اون رو مربا کشید.<br>
ادامه دادم:<br>
—اگه اتفاقی افتاده بگو؟<br>
—من همیشه سعی میکنم که این بیماری کوفتی رو فراموش کنم ولی تو با این کارات بهم یاد آوری میکنی که....<br>
—اگه رفتارم اذیتت میکنه من سعی....<br>
نون توست رو روی زمین پرت کرد و با مشت به سینه اش کوبید و داد زد : همش تقصیر اینه....<br>
سرش رو روی میز گذاشت و شروع به گریه کردن،کرد.<br>
به سمتش رفتم و بغلش کردم،نمیدونستم چی بگم.<br>
رفتم نون توست رو از روی زمین برداشتم و جاهایی که مربا ریخته بود رو تمیز کردم و براش یه لقمه جدید گرفتم:<br>
—بیا بخورش....از دست بانی کوچولو عصبانی نباش لطفا.<br>
سرش رو از روی میز برداشت و اشک هاش رو پاک کرد و لقمه رو گرفت.<br>
درحالی که سعی میکرد لبخند بزنه گفت:<br>
—کوماوو!<br>
(اهم اهم آیم راوی میخواستم بگم یادم رفته بهتون بگم که پدر ا/ت مادرش رو کشته و ا/ت یه برادر به اسم سوهو داره که وقتی داشته با جونگ کوک فرار میکرده به سینه اون شلیک کرده)
۳۹.۰k
۱۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.