بهترین روز به همراه تو...
بهترین روز به همراه تو...
parti one
هیونجین:*خمیازه* آآییی سرمم
من چند وقتیه که سردردای شدیدی دارم و گاهیم سرم گیج میره... امروز بعد از ظهر قراره برم سر قرار با هه جی،.... اگرم بخوام از داستانمون بگم خخیلی طول میکشه...(اونجوری تکپارتی نمیشه😂😂💔)
هیونجین: اخخخخ سرم خیلی بدجور درد میگیرهه.....
(راوی: اون موقع ساعت هشت خورده ای بود و اون ساعت سه قرار داشت. پس تصمیم گرفت که به دکتر بره....)
پرش زمانی به مطب دکتر
هیونجین: دکتر من چند ماهیه سردرد خیلی شدید دارم و گاهیم سر گیجه و خیلی اذیتم میکنه.....)
و بعد دکتر بهم گفت برو طبقه پایین و
بگو از سرت عکس بگیرن
از سرم عکس گرفتم و دادم به دکتر....
دکتر گفت:...... گفتین چند وقته
هیونجین: تقریبا یکی دوماهه
دکتر: متاسفانه شما تو سرتون یه غده هست که خیلی بزرگ شده شما تقریبا باید دو هفته پیش فوت میکردید..... اما هنوز زنده اید...
اما چرا زود تر نیومدید...؟
هیونجین: چــ چی؟
الان من من چقدر زنده میمونم
دکتر: تقریبا تا یکی دو روز دیگه...
هیونجین: یــ یعنی چیی؟
ا اصلا هیچ راهی نیست که زنده بمونم؟
دکتر: خیر...
راوی: هیونجین رفت خونه و بیشتر از ترس مرگ
تو این فکر بود که چجوری اینو به هه جی بگه؟
خلاصه ساعت دو شد... رفت لباس پوشیدو رفت سر قرار... اون بزور ماجرا رو بهش گفت...
هه جی: چـ چی؟ یـ یعنی چی که هیج راهی نیست... یعنی چیی؟(با داد وگریه)
یونجین: ببخشید 😔
راوی: دو روز بعد شد حال هیونجین خیلی بد بود و هه جی هم کنارش بود اون همونجا جون داد..... جلوی چشم هه جی.../:
پرش زمانی به فردا
(از زبان هه جی) من واقعا دیگه نمیکشم با اینکه فقط یک روز از مرگ اون میگذره.... پس تصمیم گرفتم که همونجا کار خودمو تموم کنم تا بتونم برم پیش اون...(رفتن به پشت بوم مدرسه..)
بورا: هه جیییی نههه اینکارو نکنن(قهقه زدن از گریه) ننهه نکن اینکارووو.....
هه جی: بورا انقد گریه نکن گریه هات دیگه هیچ نتیجه ای نداره من این سوزنو زدم... حتی اگرم نپرم پایین تا پنج دقیقه دیگه بیشتر زنده نمیمونم پس برو...
و بعد پریدم......
بورا: نننننننههههههههههههه هههه جیییی (همراه با جیغ و گریه شدید...)
هه جی: بالاخره دارم میام پیشت.... امروز قراره بهترین روزم کنار تو بشه....
بفرما خوشگلا🥹❤️
اینم از تکپارتی غمگینمون....
ببخشید که یکم بد شده... 😔💔
♡♡
parti one
هیونجین:*خمیازه* آآییی سرمم
من چند وقتیه که سردردای شدیدی دارم و گاهیم سرم گیج میره... امروز بعد از ظهر قراره برم سر قرار با هه جی،.... اگرم بخوام از داستانمون بگم خخیلی طول میکشه...(اونجوری تکپارتی نمیشه😂😂💔)
هیونجین: اخخخخ سرم خیلی بدجور درد میگیرهه.....
(راوی: اون موقع ساعت هشت خورده ای بود و اون ساعت سه قرار داشت. پس تصمیم گرفت که به دکتر بره....)
پرش زمانی به مطب دکتر
هیونجین: دکتر من چند ماهیه سردرد خیلی شدید دارم و گاهیم سر گیجه و خیلی اذیتم میکنه.....)
و بعد دکتر بهم گفت برو طبقه پایین و
بگو از سرت عکس بگیرن
از سرم عکس گرفتم و دادم به دکتر....
دکتر گفت:...... گفتین چند وقته
هیونجین: تقریبا یکی دوماهه
دکتر: متاسفانه شما تو سرتون یه غده هست که خیلی بزرگ شده شما تقریبا باید دو هفته پیش فوت میکردید..... اما هنوز زنده اید...
اما چرا زود تر نیومدید...؟
هیونجین: چــ چی؟
الان من من چقدر زنده میمونم
دکتر: تقریبا تا یکی دو روز دیگه...
هیونجین: یــ یعنی چیی؟
ا اصلا هیچ راهی نیست که زنده بمونم؟
دکتر: خیر...
راوی: هیونجین رفت خونه و بیشتر از ترس مرگ
تو این فکر بود که چجوری اینو به هه جی بگه؟
خلاصه ساعت دو شد... رفت لباس پوشیدو رفت سر قرار... اون بزور ماجرا رو بهش گفت...
هه جی: چـ چی؟ یـ یعنی چی که هیج راهی نیست... یعنی چیی؟(با داد وگریه)
یونجین: ببخشید 😔
راوی: دو روز بعد شد حال هیونجین خیلی بد بود و هه جی هم کنارش بود اون همونجا جون داد..... جلوی چشم هه جی.../:
پرش زمانی به فردا
(از زبان هه جی) من واقعا دیگه نمیکشم با اینکه فقط یک روز از مرگ اون میگذره.... پس تصمیم گرفتم که همونجا کار خودمو تموم کنم تا بتونم برم پیش اون...(رفتن به پشت بوم مدرسه..)
بورا: هه جیییی نههه اینکارو نکنن(قهقه زدن از گریه) ننهه نکن اینکارووو.....
هه جی: بورا انقد گریه نکن گریه هات دیگه هیچ نتیجه ای نداره من این سوزنو زدم... حتی اگرم نپرم پایین تا پنج دقیقه دیگه بیشتر زنده نمیمونم پس برو...
و بعد پریدم......
بورا: نننننننههههههههههههه هههه جیییی (همراه با جیغ و گریه شدید...)
هه جی: بالاخره دارم میام پیشت.... امروز قراره بهترین روزم کنار تو بشه....
بفرما خوشگلا🥹❤️
اینم از تکپارتی غمگینمون....
ببخشید که یکم بد شده... 😔💔
♡♡
۲.۸k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.