ورقه های رمان!
روی کتاباش خیلی حساس بود بهش گفتم غمگین ترین کتابتو بهم بده کتابو ازش گرفتم رفتم خونه بازش کردم صفحه اولشو خوندم یاد چشاش افتادم ورقه های کتابو بوسیدم، صفحه دومش یاد عطرش افتادم ورقه هارو تا نفس داشتم بو کردم همین طور رفتم جلو رفتم جلو دیدم صفحه اخرم و هیچی از رمان نخوندم نمیدونم یاد غم رفتنش افتاده بودم یا بی محلیاش یهو دیدم ورقه های کتاب خیسِ خیسِ چند ماه گذشت از روزی که بهم زمان داده بود گفتم زشته دیگه براش ببرم قبل اینکه بگه بیارش رمانو بهش دادم دید اشکامو رو صفحه های رمان گفت" این چیه" نتونستم بگم اشک ریختم برات، خندیدم و گفتم "زیر بارون موند"بود گفت" گفتم شاید خیلی غمگین بوده!" نمیدونم چیشد فقط دیگه بهم رمان نداد نمیدونم فهمید این موقع سال بارون نمیاد و بهش دروغ گفتم یا شاید چون روش حساس بود دیگه نداد ،شاید باید خوش بیین باشم اون فهمید که براش اشک ریختم و نمیخواست اشکامو ببینه!
#ویرانه ای دیوانه!
#ویرانه ای دیوانه!
۳.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.