چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 21
*ویو رزی
ل.....ب هاش رو از لـــــ....ب هام جدا کرد و پچ زد:
تهیونگ: مجبور شدم وگرنه الان بابا و خاله میومدن بالا.... چه خبرته اخه....
همینجوری با تعجب بهش خیرع نگاه میکردم که گفت:
تهیونگ: خودت مجبورم کردی....
چیزی نگفتم که ایندفعه با شیطنت عجیبی گفت:
تهیونگ: اما الان خیلی دلم وسو...سم میکنه که یه بار دیگه امتحان کنم نظرت چیه هومـ...
بلاخره تونستم اون حجم از شوک رو تحمل کنم و لب زدم:
رزی: منظورت چیه؟...
ته با نگاه خاصی به ل....ب هام چشم دوخته بود... وسرش هعی نزدیک تر میشد جوری که فاصلمون فقط سه سانتی متر بود اما به لطف خودش تا به خودم بیام دوبارا اون کار نحس رو انجام داد....
جوری با ولع می.....بو...سی.....د که انگار قراربود فرار کنم....
تقلا میکردم که ولم کنه جوری که کم مونده بود اشکام سرازیر شهـ...
بعد از یه کام عمی...ق بلاخره ولم کرد و پیشونیش رو چسبوند بع پیشونیم....
با بغض گفتم:
رزی: این بود همون حرفی که زدی تا خودت نخوای بهت دس.....ت نمیزنم اونم تو این خونه... تو این اتاق؟
تهیونگ : من گفتم اما میدونم که تو هیچ وقت نمیخوای که من بهت دس....ت بزنم و خودم این کارو میکنم...
رزی: چرا اخه من لام...صب؟...
تهیونگ: بعدا خودت میفهمی....
و بعد ازم فاصله گرفت و تیشرتش رو در اورد و گوشه ای پرت کرد...
بعد خیلی یهویی دستمو گرفت و کشید و در همون حین هم پرید رو تخ.....تش...با ترس و در حالی که سعی داشتم با دست هام خودمو ازاد کنم از تو بغــ...لش گفتم:
رزی: ولم کن میخوای چیکار کنی ته...
و بغضم شکست.... دلم مثل سیرو سرکه میچوشید ترس از اینکه مامان یا بابا ته یهو در رو باز کنن و ما رو اینجوری تو بغ...ل هم اونم رو ت....ت ببین...
درسته ما در حالت عادی همو بغ.....ل میکردیم اما این بغ.....ل نه اون ارامش و امنیت رو داشت و نه دیگه ادمش قابل اعتماد بود و اینو خوب ثابت کرده بود........
حمایت فراموش نشه🌈
ل.....ب هاش رو از لـــــ....ب هام جدا کرد و پچ زد:
تهیونگ: مجبور شدم وگرنه الان بابا و خاله میومدن بالا.... چه خبرته اخه....
همینجوری با تعجب بهش خیرع نگاه میکردم که گفت:
تهیونگ: خودت مجبورم کردی....
چیزی نگفتم که ایندفعه با شیطنت عجیبی گفت:
تهیونگ: اما الان خیلی دلم وسو...سم میکنه که یه بار دیگه امتحان کنم نظرت چیه هومـ...
بلاخره تونستم اون حجم از شوک رو تحمل کنم و لب زدم:
رزی: منظورت چیه؟...
ته با نگاه خاصی به ل....ب هام چشم دوخته بود... وسرش هعی نزدیک تر میشد جوری که فاصلمون فقط سه سانتی متر بود اما به لطف خودش تا به خودم بیام دوبارا اون کار نحس رو انجام داد....
جوری با ولع می.....بو...سی.....د که انگار قراربود فرار کنم....
تقلا میکردم که ولم کنه جوری که کم مونده بود اشکام سرازیر شهـ...
بعد از یه کام عمی...ق بلاخره ولم کرد و پیشونیش رو چسبوند بع پیشونیم....
با بغض گفتم:
رزی: این بود همون حرفی که زدی تا خودت نخوای بهت دس.....ت نمیزنم اونم تو این خونه... تو این اتاق؟
تهیونگ : من گفتم اما میدونم که تو هیچ وقت نمیخوای که من بهت دس....ت بزنم و خودم این کارو میکنم...
رزی: چرا اخه من لام...صب؟...
تهیونگ: بعدا خودت میفهمی....
و بعد ازم فاصله گرفت و تیشرتش رو در اورد و گوشه ای پرت کرد...
بعد خیلی یهویی دستمو گرفت و کشید و در همون حین هم پرید رو تخ.....تش...با ترس و در حالی که سعی داشتم با دست هام خودمو ازاد کنم از تو بغــ...لش گفتم:
رزی: ولم کن میخوای چیکار کنی ته...
و بغضم شکست.... دلم مثل سیرو سرکه میچوشید ترس از اینکه مامان یا بابا ته یهو در رو باز کنن و ما رو اینجوری تو بغ...ل هم اونم رو ت....ت ببین...
درسته ما در حالت عادی همو بغ.....ل میکردیم اما این بغ.....ل نه اون ارامش و امنیت رو داشت و نه دیگه ادمش قابل اعتماد بود و اینو خوب ثابت کرده بود........
حمایت فراموش نشه🌈
۱۵۴
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.