هیچکس بی واژه شعر نمیگوید..... هیچکسی بی هوا یا از سر دشم
هیچکس بی واژه شعر نمیگوید..... هیچکسی بی هوا یا از سر دشمنی با خود غرق در لحظه های پر از تپش زندگیش نمیشود..... مرا چ به شعر..... انقدر بی گانه ام که شعری برای گفتن ندارم.... حتی اگر بخواهم شعر بگویم، جانی برای گفتنش ندارم..... اما نمیدانم چرا هر کجا که یاد تو کردم، خود به خود شعر عاشقانه شد..... انقدر مست و دیوانه کننده که میتوانم بگویم تو همان شعر پر محتوایی که نخوانده بلدم..... شاید من شعر میگویم که ردی از تو در نفس هایم به جا بماند..... تویی که این روزها نیستی تا شعر هایم را برایت بلند بلند بخوانم و غرق در آشیان چشمانت شوم......
دیگر قلم و کاغذ آرامم نمیکند..... بگو رفتنت را چگونه بسرایم..... بگو نبودنت را با کدام کلمه هم قافیه کنم..... تصویرت در همه ی کلماتم جان میگیرد......شاملو اگر شعر هایم را بخواند بی خیال آیدای روزهایش میشود و فکری به حال این دل دیوانه میکند...... آری.... شاید باید چیزی در این دنیا باشد تا آرامت کند..... قرصی، دارویی، آدمی.....
آخ...... آدمی.......
N
دیگر قلم و کاغذ آرامم نمیکند..... بگو رفتنت را چگونه بسرایم..... بگو نبودنت را با کدام کلمه هم قافیه کنم..... تصویرت در همه ی کلماتم جان میگیرد......شاملو اگر شعر هایم را بخواند بی خیال آیدای روزهایش میشود و فکری به حال این دل دیوانه میکند...... آری.... شاید باید چیزی در این دنیا باشد تا آرامت کند..... قرصی، دارویی، آدمی.....
آخ...... آدمی.......
N
۳.۱k
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.