عشقی در افسانه ها پارت ۱۵
سلام بابت حمایت ممنونم
ا.ت: دراکن سانمی برادر ناتنی من هست
ا.ت:نی چان این ها هم دوستای من هستن هق ندارید دعوا کنید
همه ی تومان (من گشادیم میاد اسم بنویسم) پراشون ریخته بود
همه سکوت کردن(علامت ♧ یعنی دارن تو ذهن شون صحبت میکنند)
♧سانمی:دوست پسر داره
♧دراکن:ا.ت چه جوری این ادم رو تحمل میکنه
♧هینا:یعنی من زدم تو گوش برادر ا.ت
♧ا.ت:عجب دردسری شد
تو و سانمی همدیگه رو بغل کردین
ا.ت: دلم برات شده بود نی چان
سانمی:من هم دلم برات تنگ شده بود نه چان
یه دفعه از اون طرف میتسوری با اوبانای آمدن
میتسوری وقتی ا.ت رو دید یه زره هنگ کرد
(شینوبو چون کرم داشته به هیشکی نگفته تو داری میای)
میتسوری پرید بغلت
میتسوری با گریه: دلم برات ....تنگ شده بود....ا.ت چان
اوبانای:سلام از این که برگشتی خوشحالم
ا.ت:سلام ممنونم☺️
میتسوری داره عر میزنه
اون ور اما عر میزنه
اون ور سانمی و دراکن و مایکی دارن همدیگه رو با نگاه وات د فاک نگاه کرد میکنند
ا.ت:خوب پاشید بریم پیش برقه هاشیراها
مایکی پرید بغلت برای این که حرص سانمی رو در بیاره
مایکی:ا.ت چان من میخوام دستت رو بگیرم
سانمی آمد مایکی از تو جدا کرد
سانمی:من میخوام دستت رو بگیرم
ا.ت:خوب هر دوتاتون دستم رو بگیرید
قیافه مایکی🤬
استایل ۲ قیافه سانمی
خلاصه مایکی و سانمی دست تورو گرفتن و راه افتادید
میتسوری با دخترا آشنا شد
اوبانای هم با پسرا
مایکی:ا.ت چان شما چه جوری متوجه شدی که سانمی برادر ناتنی ات هست
سانمی میخواست بگه به تو چه که با نگاه برزخی ا.ت مواجه شد
ا.ت:خوب زمانی که من وارد سپاه شدم باید گروه خونی من ثبت میشد
برای همین یه سری آزمایشات انجام شد که دکترای اینجا متوجه شدن ما با هم نسبت خونی داریم بعد تحقیق مشخص شد که ما از طرف مادری یکی نیستیم
و برادر خواهر های ناتنی هستیم
راستی من یه برادر دیگه هم دارم اسمش گنیا هست بهت نشونش میدم
مایکی:که این طور ببخشید که این سوال رو پرسیدم
ا.ت با لبخند:اشکال ندارد
رسیدید جلوی امارت هاشیرا ها
دراکن:ا.ت چان ببخشید شما این جا زندگی میکنید؟
ا.ت: نه من بلکه کل هاشیراها تو این امارت زندگی میکنند
اما:خوب در بزنیم که وارد شیم
ا.ت: من اینجا هیچ وقت در نمیزنم
وضعیت داخل امارت
شینوبو شلوار تنش هست و دور سینه هاش رو باند پیچیده و داره رو سر تومیکا بدبخت کرم میریزه
مویچیرو داره با تنگن گیم میزنه
کیوجورو مانگا میخونه
گیومی:داره دعا میکنه اینا سر عقل بیان
گنیا کفه مرگش رو گذاشته رو مبل
*یوریچی و کوکوشیبو هم تو امارت هاشیرا ها زندگی می کنند*
یوریچی و دادشش دارن لاس......چیزه صحبت میکنند
*مدیون اگه فک کنید اسم داداش یوریچی زمانی که انسان بود نمی دونم چی بود
که یه دفعه*
همایت يادتون نره
ا.ت: دراکن سانمی برادر ناتنی من هست
ا.ت:نی چان این ها هم دوستای من هستن هق ندارید دعوا کنید
همه ی تومان (من گشادیم میاد اسم بنویسم) پراشون ریخته بود
همه سکوت کردن(علامت ♧ یعنی دارن تو ذهن شون صحبت میکنند)
♧سانمی:دوست پسر داره
♧دراکن:ا.ت چه جوری این ادم رو تحمل میکنه
♧هینا:یعنی من زدم تو گوش برادر ا.ت
♧ا.ت:عجب دردسری شد
تو و سانمی همدیگه رو بغل کردین
ا.ت: دلم برات شده بود نی چان
سانمی:من هم دلم برات تنگ شده بود نه چان
یه دفعه از اون طرف میتسوری با اوبانای آمدن
میتسوری وقتی ا.ت رو دید یه زره هنگ کرد
(شینوبو چون کرم داشته به هیشکی نگفته تو داری میای)
میتسوری پرید بغلت
میتسوری با گریه: دلم برات ....تنگ شده بود....ا.ت چان
اوبانای:سلام از این که برگشتی خوشحالم
ا.ت:سلام ممنونم☺️
میتسوری داره عر میزنه
اون ور اما عر میزنه
اون ور سانمی و دراکن و مایکی دارن همدیگه رو با نگاه وات د فاک نگاه کرد میکنند
ا.ت:خوب پاشید بریم پیش برقه هاشیراها
مایکی پرید بغلت برای این که حرص سانمی رو در بیاره
مایکی:ا.ت چان من میخوام دستت رو بگیرم
سانمی آمد مایکی از تو جدا کرد
سانمی:من میخوام دستت رو بگیرم
ا.ت:خوب هر دوتاتون دستم رو بگیرید
قیافه مایکی🤬
استایل ۲ قیافه سانمی
خلاصه مایکی و سانمی دست تورو گرفتن و راه افتادید
میتسوری با دخترا آشنا شد
اوبانای هم با پسرا
مایکی:ا.ت چان شما چه جوری متوجه شدی که سانمی برادر ناتنی ات هست
سانمی میخواست بگه به تو چه که با نگاه برزخی ا.ت مواجه شد
ا.ت:خوب زمانی که من وارد سپاه شدم باید گروه خونی من ثبت میشد
برای همین یه سری آزمایشات انجام شد که دکترای اینجا متوجه شدن ما با هم نسبت خونی داریم بعد تحقیق مشخص شد که ما از طرف مادری یکی نیستیم
و برادر خواهر های ناتنی هستیم
راستی من یه برادر دیگه هم دارم اسمش گنیا هست بهت نشونش میدم
مایکی:که این طور ببخشید که این سوال رو پرسیدم
ا.ت با لبخند:اشکال ندارد
رسیدید جلوی امارت هاشیرا ها
دراکن:ا.ت چان ببخشید شما این جا زندگی میکنید؟
ا.ت: نه من بلکه کل هاشیراها تو این امارت زندگی میکنند
اما:خوب در بزنیم که وارد شیم
ا.ت: من اینجا هیچ وقت در نمیزنم
وضعیت داخل امارت
شینوبو شلوار تنش هست و دور سینه هاش رو باند پیچیده و داره رو سر تومیکا بدبخت کرم میریزه
مویچیرو داره با تنگن گیم میزنه
کیوجورو مانگا میخونه
گیومی:داره دعا میکنه اینا سر عقل بیان
گنیا کفه مرگش رو گذاشته رو مبل
*یوریچی و کوکوشیبو هم تو امارت هاشیرا ها زندگی می کنند*
یوریچی و دادشش دارن لاس......چیزه صحبت میکنند
*مدیون اگه فک کنید اسم داداش یوریچی زمانی که انسان بود نمی دونم چی بود
که یه دفعه*
همایت يادتون نره
۲.۴k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.